اشعار خسرو گلسرخی


IrUpload






تا آفتابی ديگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های ديگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ريخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد
ديده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب ديگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشيدی دگر پرواز خواهم کرد


صبح
دگر صبح اسن و پايان شب تار است
دگر صبح است و بيداری سزاوار است
دگر خورشيد از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرمای شب تاريک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع اميد ما چو خورشيدی نمايان است
دگر صبح است
کنون شب زنده داران صبح گرديده
نخوابيد ، جنگ در پيش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاريک معدوم است
سفيدی حکم و در دادگاهش هر سياهی خرد و محکوم است
کنون بايد که برخيزيم و خون دشمنان تا پای جان ريزيم
دگر وقت قيام است و قيامی بر عليه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است
و ما بايد که برخيزيم
دگر صبح است
چنان کاوه درفش کاويانی را به روی دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگری سازيم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شايد
نهال دشمنان را تيغ ها بايد
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که ميشی را بيازارد
قوی چوپان ببايد نيش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بيکاری در اين دنيای ما خوار است
و اين افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را
بسوزانيم دشمن را
که شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان
و يا همراه بادی او شود دور از زمين ها
دگر صح است
دگر روز تبه کاران به مثل نيمه شب تار است


مرد خاکی
مردی درون ميکده آمد
گفت : کشمکش پنجاه و پنج
از پشت پيشخوان
مردی به قامت يک خرس
دستی به زير برد
تق
چوب پنبه را کشيد
و بی خيال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خک
دستی به ته کفش خويش زد
الکل درون کبودی ليوان ، ترانه خواند
وقتی شمايل بطری
از سوزش عجيب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار
دست خکی خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب اين کار
سی و هشت چشم نيمه خمار بسته
باز شد
و شگفتی و تحسين خويش را
مثل ستون خط و خالی سيگار
در چين چهره ی آن مرد گرم
خالی کرد
ناگاه
مردی صدای بمش را
بر گوش پيشخوان آويخت
ميهمان من ، بفرماييد
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هيبت مردی دگر
فضای دود کافه را شکافت
من شرط را باختم به رفيقم
ميهمان من ، بفرماييد
حساب شد
در اوج اضطراب ميکده
آن مرد خکی سکت
پولی مچاله شده
بر چشم پيشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپديد شد


خواب يلدا
شب که می ايد و می کوبد پشت را
به خودم می گويم
من همين فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان
و به انبار کتان فقر کبريتی خواهم زد
تا همه نارفيقان من و تو بگويند
فلانی سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره
و در آن لحظه من مرد پيروزی خواهم بود
و همه مردم ، با فدکاری يک بو تيمار
کار و نان خود را در دريا می رزيند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذين بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگويند
خسرو از خود ماست
پيروزی او دربست بهروزی ماست
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
که به مادر خنواهم گفت
غير از آن يخچال و مبل و ماشين
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی اين است
که من و تو
ميان قلب پر مهر مردم باشيم
و به دنيا نوری ديگر بخشيم
شب که می ايد و می کوبد
پشت در را
به خودم می گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همين فردا
به رفيقانم که همه از عريانی می گريند
خواهم گفت
گريه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشير
من و تو با حرفی چون باروت
به عريانی پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشيد دهی
و منم شاد از اين پيروزی
به حميده روسری خواهم داد
تا که از باد جدايی نهراسد
و نگويد هوای سردی است
حيف شد مويم کوتاه کردم
شب که می ايد و می کوبد پشت در را
به خودم می گويم
اگر از خواب شب يلدا ما برخيزيم
اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم
ما همين فردا
کاری خواهيم کرد
کاری کارستان


زخم سياه
که ايستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه های تو ايا شيارها
زخم سياه زمستان است ... ؟
در رزيش مداوم اين برف
هرگز نديدمت
زخم سياه گونه ی تو
از چيست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من


هميشه زمستان است
ای پريشانی
مردی که آمد از فلق سرخ
در اين دم آرام خواب رفته
پريشان شد
ويران
و باد پرکند
بوی تنش را
ميان خزر
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل
اينک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از ميانه ی انبوه گيسوان پريشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده
بی تو کبوتريم بی پر پرواز


سروده های خفته
1
در رودهای جدايی
ايمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز
2
از خون من بيا بپوش ردايی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمين من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمين است
که بادهای همهمه را
اينک صدا زنم
در حجره های ساکت تپيدن آن ؟
3
در من هميشه تو بيداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
هميشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گياهان مانده
در تن خک
کجای ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينک
ميان قطره های خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع
4
اين سرزمين من است که می گريد
اين سرزمين من است
که عريان است
باران دگر نيامده چندی است
آن گريه های ابر کجا رفته است ؟
عريانی کشت زار را
با خون خويش بپوشان
5
اين کاج های بلندست
که در ميانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سيال سبز پيوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اينک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هياهوست
6
ای سوگوار سبز بهار
اين جامه ی سياه معلق را
چگونه پيوندی است
با سرزمين من ؟
آنکس که سوگوار کرد خک مرا
ايا شکست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
7
اين سرزمين من چه بی دريغ بود
که سايه ی مطبوع خويش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بی دريغ بود
8
ثقل زمين کجاست ؟
من در کجای جهان ايستاده ام ؟
با باری ز فريادهای خفته و خونين
ای سرزمين من
من در کجای جهان ايستاده ام ... ؟


ملاقاتی
آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عريانی دستان من نديد
اما
يک لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزی نگفت
رفت
کنون اشباح از ميانه ی هر راه می خزند
خورشيد
در پشت پلک های من اعدام می شود


با اين غرور بلندت
در بقعه های ساکت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز کبر را
بدرود بيفکن
و با تمامی وسعت انسانيت بگو
که ما باغی اين
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنيا
در زير سايه اش
خواب هزار ساله ی خود را
خميازه می کشد
در بقعه های خامش بودن
از جوار ضريح
چندی است
طنين ضربه ی برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگير دست مرا
تا قلب شب بشکافيم
و با ردای سپيده
به رقص برخيزيم
همراه خوب من
با اين غرور بلندت
در سرزمين يائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد
اينک
به رزيش رگبار سرخگونه ی خنجر
دست مرابگير
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنيم


تو
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز
ماری افتد از پشت
تن تو دنيای از چشم است
تن تو جنگل بيداری هاست
هم چنان پابرجا
که قيامت
ندارد قدرت
خواب را خک کند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
کز زبان يعقوب
پسر جنگل عياری ها
در مصاف نان و تيغه ی شمشير
ميان سبز
خيمه می بست برای شفق فرداها
تن تو يک شهر شمع آجين
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسايه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادی هاست
تن تو سلسله ی البرز است
اولين برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب يک رود ويران گر را می بيند
در بهار هر سال
دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنيايی از چشم است


پرنده ی خيس
می دانی
پرنده را بی دليل اعدام می کنی
در ژرف تو
اينه ايست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صميمی
ديگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن يک برگ
با شکفتن يک گل
يا پريدن يک پرنده ديد
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنيم
ايا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خيابان
پرورش دهيم
و صندوق های زرد پست
سنگين
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمينی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعيد می دانم
باغبان مفلوک چه هديه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمينی را که دوستش می داريم ؟
پرندگان همه خيس اند
و گفتگويی از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزمينی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعيد می دانم


پرنده و طناب
پشت پنجره ام را کوبيد
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبيد
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبيدند
گفتم که هستيد ؟
گفتند همه ی ستارگان دنيا
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبيد
گفتم که هستی ؟
گفت : يک پرنده آزادی
من پنجره را با اشتياق باز کردم


من شکستم در خود
من شکستم در خود
من نشستم در خويش
ليک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگين بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق يکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواری
به ديار پکی راه بری
که در آن يکسانی پيروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خويش
سفر
تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی اينه ها
خواب دريای خزر را
به شب
چشمانت می بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت می رقصند
من ترا در همه ی اينه ها
می بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايی خواهم برد
که صدايی از جنگ
و خبرهايی کذايی از ماه
لحظه هامان را زايل نکند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
پس همسفر با منی
تو سفر می کنی اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو
اين صميمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه تو باد
جفت من
سفری می کنيم اما
دست های خود را به بهاری بخشيم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهی بخشيم
که برای طرح بی بک
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهايم
در جوار همه ی گنبدها
به زيارتگاه چشمانت می ايم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگی در فراسوی همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خيابان صداقت هايش
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاويد برادرهايم
تا که احساس کنی
برگی دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس واژه که آويزان است ؟
سوختن نزديک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صف اين آدمکان چوبی
خواهم برد


در خيابان
در خيابان مردی می گريد
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا که يک پنجره را بگشايد
در خيابان مردی می گريد
همه روزان سپديش جمعه ست
او که از بيکاری
تير سليمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گويد
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ايستاد
کاش ترديد سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايی
از بغل ديوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خيابان مردی می گريد


خون لاله ها
گل های وحشی جنگل
اينک به جست و جوی خون شهيدان نشسته اند
جنگل
کجاست جای قطره های خون شهيدان ؟
ايا
امسال خواهد شکفت اين لاله های خون ؟
ايا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونين
آن سوی سرزمين گرفتاران
آواز می دهند ... ؟
ايا کنون
نام شهيدان شرقی ما را
آن سوی مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای پايشان
بارانی از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال شکفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست های تازه تری شليک می کنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بی امان شمالی
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است
آوازهای خونين
امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه سکت ما
شعله می کشد


هستی
چشمه ی پيری است
در انتهای راه کوير
بايد گذشت از اين راه ؟
اين مرد راه
صبوری و تسليم
جاری ست
در رگش
بر هوتيان کلافه ی تنهايی
بايد ز راه مانده ، گذشتن
بايد که سرافراز به چشمه رسيدن
اين چشمه در انتظار عبث نيست


روا مدار
غروب فصلی
اين کفتران عاصی شهر
به انزوای سکت آن سوی ميله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب می دانی
که اينصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در اين حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند


در سنگر
تو فاتحی
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول کاشتن بذر دوستی است
تو فاتحی
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چين چهره ی اسارت شرق
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهيم


سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش
روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون يارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ريزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر بايد يکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وين خراب آباد
از جغد شود پک و
گلستان گردد


دشمن و خلق
او سوار آريا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تکيه گاه اوست غربی
تکيه گاه توست خلق
اوست يک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
تويی پيروز
اوست بازنده


نمايش ناتمام
در ميدان های سکوت
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و داروها و آدم های آويخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سياهی مات فرورفته
و در بهاری جاوديان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پيامی داشت
و به سوی ميدان سکوت می شتافت
خود نيز
درختی خزان زده شد
و شاخه هايش را
ميوه های سياه غربت پوشانيد
و چندين لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگين نگهبانان نشستند
و اين نيز خود نمايش را پايان نداد


تلخ ماندم ، تلخ
تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکيده از شب ظظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگين
که تو را بر حاشيه اش پيدا کردم
و زمين را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
ديوار از پنجره سر بيرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد


در دست های خالی
تو چهره ات شگفت ترين ست
ای مخمل مقدس آتش
ای بی خيال من
در چشم های تو
اين مشت های بسته
اين شعله های بسته
اين شعله های پک بلند
آخر به انزوای سرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد يافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره زرين
آويزه می کند
اينک سپيده ی آشتی چه قدر نزديک است
و خون سرخ رنگ منقبض ما
آخر به عمق قلب جهان
راه خواهد يافت
تو چهره ات شگفت ترين ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب
از اوج شوکت خود به زير می ايد
تا آخرين پيام تو را
مانند برگ کتاب مقدس
بر نيزه های نور هديه کند
تا همسايه ها
از تصور بی بکی ما بهراسند
و آن روز خفته در حرير بيايد
که بوسه های دختران عاشق ما
طعم سپيده ی موعود
و رنگ پک ترين لحظه را نشانه دهد
تو چهره ات عزيزترين است
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست
وقتی تو می گويی
بهار نمی ايد
و زمستان ادامه خواهد داشت
وقتی تو می گريی
بذرهای روينده
ميان دست های روستايی ما
نابود می شود
وقتی تو می خندی
تو چهره ات عزيزترين است
ای مخمل مقدس آتش
ای بی خيال من


تکه ای از يک شعر
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خک
گل می دهد
گلی به سرخی خون


پاره ای از يک شعر
با يک شکوفه
با تو
من آغاز می کنم
حماسه ی بزرگ عشق را


خسته تر از هميشه
در دست های تو
دنيا
دروغين است
چشمت همه آهن
پايت همه ترديد
دستت همه کاغذ
اين فردا که فراز دارد م يبينی
قلب بزرگ ماست
دريا درون سينه ام جاری ست
با قايق ترديد
با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
يکريز می گريند
سنگين يک چيدن
سر پنجه ی بی اعتنای تست
و قلب مغموم کبوترها
در استکک لحظه های دام
با سرخی شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند
پايت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنين آبشاران نيست
در درست های تو
دنيا دروغين است







IrUpload


تکه ای از يک شعر
ويرانگری ، اساس نبرد است
ويرانگری
نويد آبادی
هر آنچه ساختند
از خشت خشت
ويران باد
ای لاله های ميهن من
گلگونه های فسرده
گو بی شما
تاريخ را هر آنچه بسازند
ويران باد
آبادی ضحک ويران باد


فصل انفجار خاک
فصل کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خک
از کجای دست رود
می توان خريد
مشت آب پک را
تا تو باور کنی
پيام های خفته درجوانه را
نيزه های نعره ی روح حسته و شکسته ی
يک جوانه در سپيده دم
قلب اعتراف را شهيد می کند
سرد می شود
لحظه های آهنين و داغ ما
در ميان جوی های آب هرز
چکه ی غليظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست
فصل انفجار خک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپيد و سعت وجودشان
در ميان جنگل فريب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و کاغذ شعار
خوب زيستن
نورهای کاذب درون کوی شهر
يا نئون های خوشگل و تميز و دل فريب
هفت رنگ
دودهای مشمئز کننده
ساق های خوش تراش
شيشه های الکل سپيد
و هزار اختگی
و هزار اختگی
فصل کاشتن گذشت
ای رفيق روستا
ای که بوی شهر مست می کند ترا
هر سلام
خداحافظی است
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پيامبر عفونتيم
و رسالتی بدون هاله
بدون حرف و ايه
بر خيال آب ها نوشته ايم
ای رفيق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خک
خواب رفت


خفته در باران
دستی ميان دشنه و ديوارست
دستی ميان دشنه و دل نيست
از پله ها
فرود می اييم
اينک بدون پا
ليلای من هميشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپيده دمان
بدون دست می ايم
و يارای گشودن پنجره
با من نيست
شن های کنار ساحل عمان
رنگ نمی بازند
اين گونه ی من است
که رنگ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
ميانه ی دريا
بی پناه می بينم
دستی ميان دشنه و دل نيست
خوابيده ای ؟
نه ؟ بيداری ؟
ايا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در ميانه ی باران
و حرف های نمور فاصله ها را
مشتعل کنی ... ؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
هميشه نمی خوابد به زير خکستر
در زير ريزش
رگبار تيغ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بيايی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشايی
من
با سياهی دو چشم سياه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی اين باغ
دستی هميشه منتظر دست ديگرست
چشمی هميشه هست که نمی خوابد

شعر بی نام
بر سينه ات نشست
خم عميق و کاری دشمن
اما
و ايستاده نيفتادی
اين رسم توست که ايستاده بميری
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
اين گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است
با خون تو
ميدان توپخانه
در خشم خلق
بيدار می شود
مردم
زان سوی توپخانه
بدين سوی سرزير می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسيم می شود
ای سرو ايستاده
اين مرگ توست که می سازد
دشمن ديوار می کشد
اين عابران خوب و ستم بر
نام ترا
اين عابران ژنده نمی دانند
و اين دريغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود
اين خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود ميهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ايران
خزر
به نام تو زنده است






کجاست سرخی فريادهای بابک خرم ... ؟
زمانه حادثه روييد با نشانه ی ديگر
چنين زمانه چه سخت است در زمانه ی ديگر
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی ديگر
بهانه بود مرا شرکت قيام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی ديگر
هميشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
هميشه دست ترا تيغ ، تيغ فاتحانه ی ديگر
سکوت در دل اين آشيانه ی ممتد وای
کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی ديگر
خروش و جوشش درياچه در کرانه ی من بين
اين ترانه نبوده است در کرانه ی ديگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی اين باغ
بمان تو سبزی اين باغ ، تا جوانه ی ديگر
زمانه حادثه خوش آمدی ، سلام بر رويت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی ديگر
به جان دوست از اين تازيانه ی ديگر
کجاست سرخی فريادهای بابک خرم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی ديگر ؟


مرثيه ای برای گلگونه های کوچک
1
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بيداد
که يارای دشنه گرفتن نيست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب ديوار
ديوارها اگر که دود نگشتند
آواز پک تو
رود بزرگ ميهن
اين رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر اين جزيره ی خونين
سروها و سپيدار
سايه سار تو باشد
2
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتيم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان
تمام کوچه های خلوت اين شهر
3
شاهين من
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ريز نارساست
تنها خليقه نيست دشمن و دژخيم
هشدار
مخفی است دشمنت
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن اين خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ايم
به گونه های تو ای اميد فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ
4
وقتی لباس تو ريش ريش ، در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دويدن و بازی
خيره مانده بود
گويا ميان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی
عريانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خميده
بارکش بودن
5
ديوارهايی از گل که نيست
ديوارهايی از گل که نيست
با شاخه های همهمه گر ، درهم
با جاده
با غرشی از گل و آواز
نام ترا در سپيده بخوانند
برگردن تو سرو می آويزم
تا سرافرازی
ز سرو
بياموزی
6
اينک که سر پناه تو می سوزد
در اين حريق هرزه در ايان
به جستجوی کدام دامنه
گيرايی چه صدايی
صدای پدر
در صدای ريزش باران است
اگر چه دامنه اينجا نيست
بايست در باران
هرگز مترس
هرگز مترس
پيراهن است صدايش
پيراهن است صدايش
7
خواهی پريد دوباره شاهين کوچک ما
و پرده های سياه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی ديد
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در اين جزيره ی خونين
او را
که شورشی ست
در خون سکت ما
او رادوباره تو خواهی ديد
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از ميان بيابان
چو روح جنگل رفت
8
با دست های کوچک خود
ستاره می چينی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ريخت
با چشم های سياهت
که خواب می خواهند
اينک کنار خيابان
بارانی از ستاره ترا جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال يک ستاره ی گمنامی
مادر تو
برايت ستاره می چيند
اه را به هيئت توپی می آرايد
بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت
9
بر گردن تو سرو می آويزم
تا سرافرازی ز سرو بياموزی


دوگانه
دشت دستانت
کويری خفته جان در آب
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی ميان برف
لب ز جانش نشأتی هرگز نمی گيرد
جان کرخ
لب ، دمشن خاموش
حرف هايش
جنگل و روييدن رودست
خواب هايش
آفتابی مانده در يک صبح
لايه های خشک و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهای بارانی که باريده
چشم در چشمان هر بادی که می ايد
خيره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمين شب
مشت ها کنده از ضربت
قدرتش جوبار و دريا نيست
حسرتش سيلاب در شهر است
انتظارش پير گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خواب فردا را نمی بيند
او به اين گرما و تب معتاد
جان او از ريشه در
مرداب

IrUpload


تساوی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بين خود تقسيم می کردند
وان يکی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پايان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاريک
غمگين بود
تساوی را چنين بنوشت
يک با يک برابر هست
از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
هميشه يک نفر بايد به پا خيزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسيد
گر يک فرد انسان واحد يک بود ايا باز
يک با يک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پايين بود
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سيه چرده که می ناليد
پايين بود
اگريک فرد انسان واحد يک بود
اين تساوی زير و رو می شد
حال می پرسم يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گرديد
يا چه کس ديوار چين ها را بنا می کرد ؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار فقر خم می شد ؟
يا که زير صربت شلاق له می گشت ؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد
 يک با يک برابر نيست




ابريشم سياه دو چشمت
1
بر تپه ها بايست
پريشان کن
اينک هجوم فاصله ها را
ای آمده ز عمق فراموشی
2
ان عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود ايم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به ياد نيارند
در انزوا چه کسی خواب آفتاب ديد
تا من به انتظار بمانم
کنار دريچه
و در خيال پک کبوتر
سقوط کنم ميان سياهی
4
تنهايی عظيم نشسته برابرم
اينک
ای جهان حرف می زنی
يا همين آفتاب خسته ی شهرم
اجاق ترا
گرم می کند
و با هر اشاره دستت
دريا ميان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف ترا سبز می کند
5
از پله ها بيا
ميان نيزه های نور و سپيده
درياوار
نگاه منقلب را
ويران ميانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گيسوان به دست باد سپرده
دنيا
ميان چشم تو خقته ست
6
ابريشم سياه دو چشمت
ياد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابريشم سياه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می ميرم


سرود پيوستن
بايد که دوست بداريم ياران
بايد که چون خزذ بخروشيم
فريادهای ما اگر چه رسا نيست
بايد يکی شود
بايد تپيدن هر قلب اينک سرود
بايد سرخی هر خون اينک پرچم
بايد سرخی هر خون اينک پرچم
بايد که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد
بايد در هر سپيدی البرز
نزديک تر شويم
بايد يکی شويم
اينان هراسشان ز يگانگی ماست
بايد که سر زند
طليعه خاور
از چشم های ما
بايد که لوت تشنه
ميزبان خزر باشد
بايد که کوير فقير
از چمشه های شمالی بی نصيب نماند
بايد که دست های خسته بياسايند
بايد که خنده و اينده ، جای اشک بگيرد
بايد بهار
در چشم کودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
بايد بهار را بشناسند
بايد جواديه بر پل بنا شود
پل
اين شانه های ما
بايد که رنج را بشناسيم
وقتی که دختر رحمان
با يک تب دو ساعته می ميرد
بايد که دوست بداريم ياران
بايد که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد


جنگلی ها
1
قلب بزرگ ما
پرنده خيسی ست
بنشسته بردرخت کنار خيابان
در زير هر درخت
صدها هزار برهنه ی بيدار
از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گيسوان در هم نمنکت
ايکاش
تمام خيابان های شهر
گل بود
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفيق سبز
بر جاده های برگ پوش وسيعت
بر جاده های پر از پيچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت يک سرو
با چشم های ميشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سيال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هيمه های بی دريغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشيد بوده است
3
ای شير خفته
ای خال کوبی بر سينه ی شهيد
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاينک متروک کانده شگفت
منويس
منويس با راش های جوان
اين نيز بگذرد
ای سبز به انديشه های روز
جنگل بيدار
در سايه سار روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترين جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هايت
5
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای انبوهت
ايا تناورترين درخت نيست ؟
وحشی ترين کلام تو اينک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
6
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خامستری از هر حريق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پريشان کند
مگذار باد به يغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
7
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی است بنويس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران


افزوده ای بر جنگلی ها
گويی درخت های سياهکل
تا دشت و شهر ريشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهيد
هر دو فزونی می گيرد
بذری که کوک و عم اوغلی پاشيدند
کنون نهال می شود
کنون نهال ها
بنگر که کوه و شعر
باشب آذين می گردد
با قامت بلند بپا خاستگان
و اخوردگان
گفتند ياوه
جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نيست
اما
همچون من به کار ، تو ای بيدار
بر بام شب بايست ، نظر کن
دريايی از درخت سترگ و مسلح است
کاينک به سوی مکبث می ايد
دامون



دامون 1
ای سبز به انديشه های روز
جنگل بيدار
در سايه روشن نمنک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترين جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هايت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ايا تناورترين درخت نيست ؟
وحشی ترين کلام تو اينک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حريق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پريشان کند
مگذار باد به يغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
ای شير خفته
ای خال کوبی برسينه ی شهيد
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاينک
متروک مانده شگفت
منويس
منويس با راش های جوان
اين نيز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفيق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پيچ و تاب تو

هر روز

مردی به انتظار نشسته

مردی به قامت يک سرو

با چشم های ميشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه ميخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هيمه های بی دريغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه خورشيد بوده است
جنگل
پاک ترين ردای طبيعت
حافظ عريانی زمين
اينک بگو
که شير ديگر خدای تو نيست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پريشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خيابان
و خط سير شغالان پير
در تو هيچ نيست
در تو تجمع است و راه های پيچاپيچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپديد شدن در سپيده دمان
از نفير وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زيباست
جنگل
تنها ترين رفيق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجيح ميوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و ناياب
سردار
سردار سر و چشم پريشان ، ويران
ميان کما
اينک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پريشان ، ويران
ميان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گريبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، اين قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنين هياهويت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سينه ی ستبر سپيدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ايستاده پريشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بيدار
گريان مباش دراين بهار
صدها هزار پلت پايدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ايا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ريز
ايا گرفت آتش بيداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
در آن دقايق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضيابر
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش ميان قلب تو ويران شد
جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنويس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
قلب بزرگ ما
پرنده خيسی ست
بنشسته بر درخت کنار خيابان
در زير هر درخت
صدها هزار برهنه ی بيدار از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
خفت بی هراس
بر گيسوان در هم نمنک
ای کاش تمام خيابان های شهر جنگل بود



دامون 2

1دشنه نشست ميان کلامم
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار پرنده
دروعده گاه پيام پريشان شد
اينک دوسوی شانه ی من
رگبار بال تير خورده
بر مه جنگل
رنگين کمان بلندی ست
سرخ گونه سيال در رودهای خون
دشنه نشست ميان کلامی
تا در ميان جنگل
رنگين کمان سرخ برافرازد
2
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمانم خفته به جنگل
در آن ستيز سرخ مکلوان بر شما چگونه گذشت
به پوزخند حريفان نشست
در ميان رود سياه اشک
و دست های ويرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
ميان سنگر ها
چه انتظار دور و شيرينی احاطه کرد شما را
که دلير بی دلير
شادمانه درو کرديد بی وقفه گرگان هرزه درا را ... ؟
درچشم هايتان
ايا خفته بود اينه ی صبح
که دست حريفان در آن
رنگ خويش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
نگل به ياد فتح شما
هميشه سرسبز است
3
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بی خرد
بی سلاح
در آن ستيز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ... ؟
4
گلونده رود
صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد



دامون 3
سبز به انديشه های روز
جنگل بيدار
در سايه روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترين جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوت شب هايت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ايا تناورترين درخت نيست ؟
وحشی ترين کلام تو اينک
حرکت برگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خکستری از هر حريق
که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پريشان کند
مگذار باد به يغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
ای شير خفته
ای خال کوبی بر سينه ی شهيد
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاينک
متروک مانده شگفت
منويس با راش های جوان
اين نيز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفيق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پيچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت يک سرو
با چشم های ميشی روشن
مردی که اززمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه های سيال سبز پيوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هيمه های بی دريغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشيد بوده ست
جنگل
ايا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ريز ؟
ايا گرفت آتش بيداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقايق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های گيلوان
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
ميان قلب تو
ويران شد
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنويس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پريشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خيابان
و خط سبز شغالان پير
در تو هيچ نيست
در تو تجمع است
و راه های پيچاپيچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپديد شدن در سپيده دمان
از نفير وحشی باروت
درهم رهايی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گيراست
جنگل
تنهاترين رفيق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجيح ميوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و ناياب
با گيسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از اين جراحت ويرانه های دل
جنگل
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سينه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز گل افزانی
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
بايد که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سايه سار جنگلی تو
اين مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز گل افزانی
بايد درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمنام خفته به جنگل
در آن ستيز سرخ مکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حريفان
نشست
در ميانه ی رود سياه اشک
دست های ويرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
ميان سنگرها
چه انتظار دور و شيرينی احاطه کرد شما را
که دلير بی دلبر
شادمانه درو کرديد
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هايتان
ايا خفته بود اينه ی صبح
که دست حريفان
در آن رنگ خويش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به ياد فتح شما
هميشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستيز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل اين صداست
از خون اين سر بريده هراسانيد ؟
ای خواب ماندگان خيابانی
اينک که سر به راه ، خميده ، دو تا شديد
در اين هجوم سپيدی کاذب
رگ هايتان کجاست ؟
بايد زمين تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل اين صداست
ميشه سبز و تپنده
هميشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گيلوان هنوز خورشيدی
در گيلوان
کسی نخواهی يافت
بی ترانه که پوشيده است
بر جنگل شمال ستم رفته
در اين حريق زمستانی
آوازه خوان دوباره می ايی
اندوه ما شکسته در ميان صدايت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بينم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می ايی
در هيأتی جوان و تناور
امسال
هزار کوچک رزمنده
بی هيمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پيچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
در برگ ها به ويرانی ات نشين
بايد دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگويد
بايد دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
بايد اين غرور ، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پيغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخقی ما را
خون درخت
جراحت قلب ماست
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ويرانگر تير آمد
از پشت راش ها
گفتم : پلت افتاد
بنشست در ون سبز
افق شب
ای ايستاده پريشان
شوق هزار همهمه
در دست های تو بيدار
گريان مباش
در اين بهار
صدها هزار پلت پايدار
خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه گرفتن رگبار
با سيد چمنی جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ويرانش
جنگل رفيق و همراه او بود
آن جنگل خزه
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهايی چموش و چوخا
و چوبدستی توسکا ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهايی تفنگ و وطن
تنهايی مجاهد و جنگل ؟
آن سيد خزه
آخرين مجاهد جنگل بود



دامون 4

برف کوهستان
سرما داشت
خون ما
در رگ هامان می جوشيد
زندگی معنا داشت
دامونم
جنگلی کوچک من
دست ما
با دست مردم
گل می داد
دست ما
بی دست مردم
ويران می شد
قلب ما
از رنج مردم
غمگين می شد
عشق ما
با مردم معنی داشت
صف به صف سرنيزه
صف به صف دشمن
اما
با عموهای تو ، ما يک فدايی بوديم
تا که ايران تو آزاد شود
بهترين هديه ی ما
جان ما
بهترين هديه برای تو دامون
آزادی



هيمه

نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم کولک
کجا تمام هيمه های جهان را
انبار کرده ان
در پشت خانه ام
و در تفکر يک باغ آتشم
به تنهايی
من هيمه ام
برادر خوبيم
بشکن مرا
برای اجاق سرد اتاقت
آتشم بزن
من هيمه ام
برادر خوبم



لاله های شهر من

پيراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
اين لاله های هشری
از گودهای جنوب شهر
می ايند
اين لاله های شهری
از نان و از رهايی
حرف می زنند
اين لاله های شهری ايا
در توپخانه
در جاده قديم شميران
در اوين
پژمرده می شوند ؟
نه
اين لاله های شهری می گويند
بايد مواظب هم باشيم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زياد ندادنم
پيراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
اين لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند



رهروان

تا بهار له شده
به زير گام ها
راه نيست
اين خجسته است
رهروان ميان خود
بهار بارور
بنا کنند
اين بشارت شريف ماست
سبز می شويم
بر دخيل حسرت کسان
بر در و سلاح و راه
سبز می شويم
در سپيده
وعده گاه اجتماع دست ها



تلاوت غم

شهامت مصلوب
برادر نان
در اين کوير بسيط
نيازمندی های عمومی
در ناگزيری پی گير اين نياز
شب را به قامت هر بامداد
آويختم
بر اين دهانه سيراب ناپذير
اين نياز
بايد که کور باد اين نياز هرزه درايی
برخيز و همراه ما بخوان
چاوشی
بر افتخار تمامت ترسويان
دراين شبان سکت غم بار
بايد سپيده
سلاح
شهامت ما باشد



در سبزهای سبز

در زير پلک خيس جنگل
در سبزهای سبز جنگل
کوچک
چوپان تنهايی ست
که هر غروب در نی
فرياد جنگلی ها را
سرريز می کند
جنگل صدای گمشدگی ست
جنگل
صميم وحدت ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند
اينک صدای او
در پيچ و تاب سرد سياهکل
گل می دهد
در زير پلک های خيس جنگل
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک
يک نام يا صداست
آواره ی غم نشين
هر عصر می نوازد
آهنگ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون پک خود
تطهير می کنند



سبز

ای کاش
هزار تيغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هايت
نگاه کنم
اينک
صدای آن يار بی دريغ
گل می کند در سبزترين سکوت
و گلهای هرزه را
در بارش مداوم خويش
درو می کند
جنگل
در انديشه های سبز تو
جاری ست



شعری برای زخم

اين سرخ گونه
هرگز سخن از دردنرانده ست
رون آتش می ديد
و هراس را با او
يارای برابری نيست
خاموش نشسته به انتظار
زخم را
و گلوله را پاس می دارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگين خويش
پرچمی برافرازد
اين سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی تن من
سرزمين من است



من ايرانی ام

چشم مخملی من
شکوه اينده
امروز
اين عشق ماست ، عشق به مردم
بگذار
درفش سرخ
زيبايی ترا بستايم
من کور نيستم
بايد ترا بستايم می دانم
اما کجاست
جای ديدن تو
وقتی که هم وطنم بررده
و خاک خوب ترا جراحی می کنند
بايد که خاک من
از خون من
بنا گردد
بنای آزادی
بی مرگ و خون
کی ميسر شد ؟
پيکار می کنم
می ميرم
اين است عشق من
می دانی



من ايرانی ام

خاکستردستی به سپيدی روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
دار
بر پلک های من نشست
کنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد






قبل از اعدام
خون ما
می شکفد بر برف
اسفندی
خون ما
می شکفد بر
لاله
خون ما
پيرهن کارگران
خون ما
پيرهن دهقانان
خون ما
پيرهن سربازان
خون ما
پيرهن
خک
ماست
نم نم باران
با خون ما
شهر آزادی را
می سازد
نم نم باران
با خون ما
شهر فرهادها را
سازد
خون ما
پيرهن کارگران
خون ما
پيرهن دهقانان
خون ما
ييرهن
سربازان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...