منتخب اشعار (احمد شاملو)

MultiHoster

  آهن ها واحساس ها        (1329- 1326)         


مرغ دریا                                                 
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج فار، مرغک دریا، باز
چون مادری به مرگ پسر، نالید.
گرید به زیر چادر شب، خسته
دریا به مرگ بخت من، آهسته.

سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تیره آب  در افق تاریک
با قارقار وحشی اردك ها
آهنگ شب به گوش من آید لیک
در ظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوای گمی هستم.
زی نرو، به ساحلی که غم افزاي است
از نغمه های دیگر سرمست ام.

می گیردم ز زمزمه ي تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
یا،
با نوحه هاي زیر لبی، امشب
خون می کنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آه های سرد شبان گاه ات
وز حمله هاي موج کف آلودت
وز موج هاي تیره ي جان کا هات...

ای دیده ي دریده ی سبز سرد!
شب های مه گرفته ی دم کرده،
ارواح دورمانده ی مغروقین
با جثه ی کبود ورم کرده
بر سطح موج دار تو می رقصند...
با ناله های مرغ حزین شب
این رقص مرگ، وحشی و جان فرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان ب هشادی محکوم اند.
بیزار و بی اراده و رخ درهم
یک ریز می کشند ز دل فریاد
یک ریز می زنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت شان پیداست
از نغمه هاي شان غم و کین ریزد
رقص و نشاط شان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگیزد.
با چهره های گریان م یخندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتم شان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشت زا.
خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانند مادری که به امر خان
بر نعش چاك چاك پسر خندد
ساید ولی به دندان ها، دندان!

خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نور رنگ رفته و سرد ماه
فریادهاي ذله ي محبوسان
از محبس سیاه...

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج سرگران شده بر آب،
کاین خفته گان مرده، مگر روزي
فریاد شان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوت مدهش زشت شوم
ک مکم ز رنج ها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور سیاه شب
شمشیرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل خاموشی
آواز شان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
                                                       21  شهریور  1327

براي خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خداي شاعرانم
مهدي حمیدي
این بازوان اوست »
با داغ هاي بوسه ي بسیارها گناه اش
وینک خلیج ژرف نگاه اش
کاندر کبود مردمک بی حیاي آن
فانوس صد تمنا  گُنگ و نگفتنی
با شعله ي لجاج و شکیبائی
م یسوزد.
وین، چشمه سار جادویی تشنه گی فزاست
این چشمه ي عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم هم آغوشی
تب خاله هاي رسوایی
می آورد به بار.
شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب هاي گرم شراب آلود
آوازهاي می زده ي بی رنگ
با گونه هاي اوست،
رقص هزار عشوه ي دردانگیز
با ساق هاي زند هي مرمرتراش او.
گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهاي شرم را
افسون اشتها و عطش
«... از گنج بی دریغ اش می راند
بگذار این چنین بشناسد مرد
در روزگار ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبنده گی را
زند هگی را.
حال آن که رنگ را
در گونه هاي زرد تو می باید جوید، برادرم!
در گونه هاي زرد تو
وندر
این شانه ي برهنه ي خون مرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب تازیانه به تن خورده،
بار گران خفت روح اش را
بر شانه هاي زخم تن اش برده!
حال آن که بی گمان
در زخم هاي گرم بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر م یزند ز سرخی لب ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ سیاه زنده گی دردناك ما
برجسته تر به چشم خدایان
تصویر می شود...

هی!
شاعر!
هی!سرخی، سرخی ست:
لب ها و زخم ها!
لیکن لبان یار تو را خنده هر زمان
دندان نما کند،
زان پیش تر که بیند آن را
چشم علیل تو
 « رشته یی ز لولو تر، بر گُل انار » چون
آید یکی جراحت خونین مرا به چشم
کاندر میان آن
پیداست استخوان;
زیرا که دوستان مرا
« آوش ویتس » زان پی شتر که هیتلر  قصاب
در کوره هاي مرگ بسوزاند،
ه مگام دیگرش
بسیار شیش هها
از صمغ سرخ خون سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد براي یار تو، لب هاي یار تو!

بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید...
بگذار درد من
در شعر من بخندد...
بگذار سرخ خواهر هم زاد زخم ها و لبان باد!
زیرا لبان سرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم هاي سرخ
وین زخم هاي سرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان سرخ;
وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تاب ناك
چشمان زنده یی
چون زهره ئی به تارك تاریک گرگ و میش
چون گرم ساز امیدي در نغمه هاي من!

بگذار عشق این سان
مرداروار در دل تابوت شعر تو
 تقلیدکار دلقک قاآنی
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
ب یشرم تر خداي همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظل مزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این برده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
ب یهیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردن این تومار می دهم!
گوري ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر
درون آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهم اش به سر
خاکستر سیاه فراموشی...
بگذار شعر ما و تو
باشد
تصویرکار چهره ي پایا نپذیرها:
تصویرکار سرخی لب هاي دختران
تصویرکار سرخی زخم برادران!
و نیز شعر من
یک بار لااقل
تصویرکار واقعی چهره ي شما
دلقکان
دریوزه گان
"شاعران!"
                                                          1329

مرثیه
براي نوروزعلی غنچه
راه
در سکوت خشم
به جلو خزید
و در قلب هر رهگذر
غنچه ي پژمرده یی شکفت:
 برادرهاي یک بطن! »
یک آفتاب دیگر را
پیش از طلوع روز بزرگ اش
خاموش
«! کرده اند
و لالاي مادران
بر گاه واره هاي جنبان افسانه
پرپر شد:
 ده سال شکفت و »
باغ اش باز
غنچه بود.
پایش را
چون نهالی
در باغ هاي آهن یک کُند
کاشتند.
مانند دانه یی
به زندان گل خان هیی
قلب سرخ ستاره ی یاش را
محبوس داشتند.
و از غنچه ي او خورشیدي شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره ي بنفشی طالع می شد
از خورشید هزاران هزار غنچه چنُو.
و سرود مادران را شنید
که بر گهواره هاي جنبان
دعا می خوانند
و کودکان را بیدار می کنند
تا به ستاره یی که طالع می شود
و مزرعه ي برده گان را روشن می کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخواره گان;
و ناشکفته
در جامه ي غنچه ي خود
غروب کرد
تا خون آفتاب هاي قلب ده ساله اش
ستاره ي ارغوانی را
«. پرنورتر کند
وقتی که نخستین باران پاییز
عطش زمین خاکستر را نوشید
و پنجره ي بزرگ آفتاب ارغوانی
به مزرعه ي برده گان گشود
تا آفتاب گردان هاي پیش رس به پاخیزند،
برادرهاي هم تصویر!
براي یک آفتاب دیگر
پیش از طلوع روز بزرگ اش
گریستیم.
                                                        13  مهر
       ٢٣   (١٣٣٠)
1
بدن لخت خیابان
به بغل شهر افتاده بود
و قطره هاي بلوغ
از لمبرهاي راه
بالا می کشید
و تابستان گرم نفس ها
که از رویاي جگن هاي باران خورده سرمست بود
در تپش قلب عشق
می چکید
خیابان برهنه
با سنگ فرش دندان هاي صد فاش
دهان گشود
تا دردهاي لذت یک عشق
زهر کام اش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ تر فشرد
در بازوهاي پرتحریک آغوش اش.
و تاریخ سربه مهر یک عشق
که تن داغ دختري اش را
به اجتماع یک بلوغ
واداده بود
بستر شهري بی سرگذشت را
خونین کرد.
جوانه ي زنده گی بخش مرگ
بر رنگ پریده گی شیارهاي پیشانی شهر
دوید،
خیابان برهنه
در اشتیاق خواهش بزرگ آخرین اش
لب گزید،
نطفه هاي خون آلود
که عرق مرگ
بر چهره ي پدر شان
قطره بسته بود
رحم آماده ي مادر را
از زنده گی انباشت،
و انبان هاي تاریک یک آسمان
از ستاره هاي بزرگ قربانی
پر شد:
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره ي صد هزار خورشید،
از افق مرگ پرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگ متکبر!
اما دختري که پا نداشته باشد
بر خاك دندان کروچه ي دشمن
به زانو درنمی آید.
و من چون شیپوري
عشق ام را می ترکانم
چون گل سرخی
قلب ام را پرپر می کنم
چون کبوتري
روح ام را پرواز می دهم
چون دشنه یی
صدایم را به بلور آسمان می کشم:
»
چه کنم هاي سربه هواي دستان بی تدبیر تقدیر!
پشت میله ها و ملیله هاي اشرافیت
پشت سکوت و پشت دارها
پشت افتراها، پشت دیوارها
پشت امروز و روز میلاد  با قاب سیاه شکسته اش
پشت رنج، پشت نه، پشت ظلمت
پشت پافشاري، پشت ضخامت
پشت نومیدي سمج خداوندان شما
و حتا و حتا پشت پوست نازك دل عاشق من،
زیبایی یک تاریخ
تسلیم می کند بهشت سرخ گوشت تن اش را
به مردانی که استخوان هاشان آجر یک بناست
بوسه شان کوره است و صداشان طبل
و پولاد بالش بسترشان
«. یک پتک است
لب هاي خون! لب هاي خون!
اگر خنجر امید دشمن کوتاه نبود
دندان هاي صدف خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد...
و تو از جانب من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبرند که با خویشان بیگانه بود
م یپندارند که سودي برده اند،
و به آن دیگرکسان
که سودشان یک سر
از زیان دیگران است
و اگر سودي بر کف نشمارند
در حساب زیان خویش نقطه می گذارند
بگو:
 دل تان را بکنید! »
بیگانه هاي من
دل تان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخ زنده گان یست که مرده اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده اند
خروس هیچ زنده گی
در قلب دهکده شان آواز
نداده بود...
دل تان را بکنید، که در سینه ي تاریخ ما
پروانه ي پاهاي بی پیکر یک دختر
به جاي قلب همه ي شما
خواهد زد پرپر!
و این است، این است دنیایی که وسعت آن
شما را در تنگی خود
چون دانه ي انگوري
به سرکه مبدل خواهد کرد.
«! براي برق انداختن به پوتین گشاد و پرمیخ یکی من
اما تو!
تو قلب ات را بشوي
در بی غش یِ جام بلور یک باران،
تا بدانی
چه گونه
آنان
بر گورها که زیر هر انگشت پا يشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغ شان
رقصیدند،
چ هگونه بر سنگ فرش لج
پا کوبیدند
و اشتهاي شجاعت شان
چه گونه
در ضیافت مرگی از پیش آگاه
کباب گلوله ها را داغاداغ
با دندان دنده هاشان بلعیدند...
قل بات را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
 سرود جگرهاي نارنج را که چلیده شد
در هواي مرطوب زندان...
در هواي سوزان شکنجه...
در هواي خفقانی دار،
و نا مهاي خونین را نکرد استفراغ
در تب دردآلود اقرار
سرود فرزندان دریا را که
در سواحل برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
اما شما  اي نفس هاي گرم زمین که بذر فردا را در خاك دیروز می پزید!
اگر بادبان امید دشمن از هم نمی درید
تاریخ واژگونه ي قای قاش را بر خاك کشانده بودید!
2
با شما که با خون عشق ها، ایمان ها
با خون شباهت هاي بزرگ
با خون کله هاي گچ در کلاه هاي پولاد
با خون چشمه هاي یک دریا
با خون چه کنم هاي یک دست
با خون آن ها که انسانیت را می جویند
با خون آن ها که انسانیت را می جوند
در میدان بزرگ امضا کردید
دیباچه ي تاریخ مان را،
خون مان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامت بلوغی که بالا کشید از لمبرهاي راه
براي انباشتن مادر تاریخ یک رحم
از ستاره هاي بزرگ قربانی،
روز بیست و سه تیر
روز بیست و سه...
                                                               23   تیر 1330

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...