زندگی خواب ھا - سحراب سپهری


IrUpload


خواب تلخ
مرغ مھتاب
   می خواند.
       ابری در اتاقم می گرید.
گل ھای چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
     مغرب جان می کند،
          می میرد.
             گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
  بیدارم
نپندارید در خواب
      سایه شاخه ای بشکسته
آھسته خوابم کرد.
      اکنون دارم می شنوم
آھنگ مرغ مھتاب
و گل ھای پشیمانی را پرپر می کنم.



فانوس خیس
روی علف ھا چکیده ام.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
   که روی علف ھای تاریک چکیده ام.
                              جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ھا را می شنوم
جایم اینجا نبود.
  فانوس
در گھواره خروشان دریا شست و شو می کند
        کجا می رود این فانوس ،
  این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
        نگاھم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه ھای شب در رگ ھایم می روید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد.
من ستاره چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
                    شب پر خواھش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگهء سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
      و مھتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
                پریان می رقصیدند.
و آبی جامه ھاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه ھای شب مستم می کرد.
پنجرهء رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
        اکنون روی علف ھا ھستم
                          و نسیمی از کنارم می گذرد.
          تپش ھا خاکستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
    فانوس آھسته بالا و پایین می رود.
ھنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ھا چه ھوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آھنگ؟
زمزمه ھای شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
ھنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا- در بستر پر علف تاریکی- نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
                         چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ھا چسبیده ام.
                         و دور از من ، فانوس
در گھواره خروشان دریا شست و شو می کند.


جھنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه ھای شکسته می گریم.
                         مرا تنھا گذار
        ای چشم تبدار سرگردان !
  مرا با رنج بودن تنھا گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
      مگذار از بالش تاریک تنھایی سر بردارم
 و به دامن بی تار و پود رویاھا بیاویزم.
         سپیدی ھای فریب
روی ستون ھای بی سایه رجز می خوانند.
             طلسم شکسته خوابم را بنگر
 بیھوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
          او را بگو
          تپش جھنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جھنم سرگردان!
مرا تنھا گذار.


یادبود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان در نوسان بود:
         می آمد ، می رفت.
      می آمد ، می رفت.
و من روی شن ھای روشن بیابان
    تصویر خواب کوتاھم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
             و در ھوایش زندگی ام آب شد.
                  خوابی که چون پایان یافت
           من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می کشیدم
 و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بھت خودش گم کرده بود.
            چگونه می شد در رگ ھای بی فضای این تصویر
     ھمه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شدم:
حفره ای در ھستی من دھان گشود.
سایه دارز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم،
         تصویری که رگ ھایش در ابدیت می تپید
              و ریشه نگاھم در تار و پودش می سوخت.
                این بار
             ھنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن ھای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را بازده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد ، می رفت.
می آمد ، می رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.




پرده
پنجره ام به تھی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
         دیوار قیر اندود!
  از میان برخیز.
پایان تلخ صداھای ھوش ربا!
         فرو ریز.
           لذت خواب می فشارد.
     فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
  شکوفه خوابم می پژمرد.
       تا دوزخ ھا بشکافند،
             تا سایه ھا بی پایان شوند،
       تا نگاھم رھا گردد،
درھم شکن بی جنبشی ات را
       و از مرز ھستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!             


گل کاشی
باران نور
که از شبکه دھلیز بی پایان فرو می ریخت
          روی دیوار کاشی گلی را می شست.
        مار سیاه ساقه این گل
             در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
       گفتی جوھر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
   دنیای به ته نرسیدنی آبی.
ھنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ھا،
درون شیشه ھای رنگی پنجره ھا،
                      میان لک ھای دیوارھا،
ھر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
         شبیه این گل کاشی را دیدم
                و ھر بار رفتم بچینم
                      رویایم پرپر شد.
                           نگاھم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
                   و گرمی رگ ھایش را حس کرد:
           ھمه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
     گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک ھمه رویاھایم روییده بود
       کودک دیرین را می شناخت
             و یا تنھا من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاھم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنھا به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ھا تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.


مرز گمشده
ریشهء روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوھی سنگین نگاھش را برید.
صدا از خود تھی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناھم بده، تنھا مرز آشنا! پناھم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رھا شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ ھایش وزید:
پناھم بده، تنھا مرز آشنا! پناھم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاھش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاھی در راه مانده بود
و صدایی در تنھایی می گریست.



پاداش
گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ھا لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در ھر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ھا که نریخت!
و در رگ ھایم چه عطش ھا که نشکفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زھر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این ھمه راھی که آمدم.
غبار نیلی شب ھا را ھم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاھا که پاره شد!
و چه نزدیک ھا که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زھر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این ھمه راھی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان ھاست.
یادگارش در آغاز سفر ھمراھم بود.
ھنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنھا شدم.
چشمک افق ھا چه فریب ھا که به نگاھم نیاویخت!
و انگشت شھاب ھا چه بیراھه ھا که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این ھمه راھی که آمدم
زھر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این ھمه راھی که آمدم.


لولوی شیشه ھا
در این اتاق تھی پیکر
انسان مه آلود !
نگاھت به حلقه کدام در آویخته ؟
درھا بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارھا می تراود:
گل ھای قالی می لرزد.
ابرھا در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاھای صندلی کھنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان ھزاران نقش تھی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در ھمه شب ھای تنھایی
توی ھمه شیشه ھا دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه ھاست!
و من توی شیشه ھا ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه ھامان بخزیم .
درھا بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ھا
شیشه عمرش شکسته بود.


لحظهء گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه ھای خون را در رگ ھایم می شنیدم.
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رھا شده ای بود
و من دیده براھش بودم:
رویای بی شکل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ ھایم از تپش افتاد.
ھمه رشته ھایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برھنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ھا می جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ ھایم جابجا می شد.
حس کردم با ھستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیھوده مکان را می کاوم:
آنی گم شده بود.




باغی در صدا
در باغی رھا شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
ھوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگھان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی 5 اکه به ھیچ شباھت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
ھمیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رھا شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راھی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگھان رنگی دمید:
پیکری روی علف ھا افتاده بود.
انسانی که شباھت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا ھمراه تپش ھایش.
زندگی اش آھسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رھا می شدم.



مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراھه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش ھایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاھی در آن رویید،
گیاھی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تھی درونش شبیه گیاھی بود .
شکاف سینه اش را با پرھا پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراھه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ ھایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباھت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراھن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنھا گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاھی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ ھایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ ھای گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرھا پوشاند.
بال ھایش را گشود
و خود را به بیراھه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاھش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و ھمی نوسان یافت:
از ھمه لحظه ھای زندگی اش محرابی گذشته بود
و ھمه رویاھایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال ھایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رھا کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راھش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ ھایش صدا می کرد
و چشمانش از دھلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباھت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
ھمه خواب ھایش در ته آنھا جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاھش به سایه آنھا افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال ھایش را گشود
و اتاق را در بھت یک رویا گم کرد.
مرد تنھا بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که ھمه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال ھایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباھت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ ھای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تھی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرھا پوشاند،
بال ھایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنھا گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراھه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.






نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی ھمه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس درھای شیشه ای رویاھا،
در مرداب بی ته آیینه ھا،
ھر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تھی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد ھمه ستون ھا می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به ھمه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ ھایش ، من بودم که میدویدم.
ھستی اش در من ریشه داشت،
ھمه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟



برخورد
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن ھای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنھا دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نھاده بود.
ناگھان جاپاھا براه افتادند.
روشنی ھمراھشان می خزید.
جاپاھا گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،
شاید از بیابانی می گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگھان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا ھستی ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنھا دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نھاده بود.



سفر
پس از لحظه ھای دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و ھنوز من
ریشه ھای تنم را در شن ھای رویاھا فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه ھای دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و ھنوز من
پرتو تنھای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه ھای دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و ھنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه ھای دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و ھنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.



بی پاسخ
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنھا نھادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تھی نگاھم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و ھمه شباھتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه ھمه خلوت ھا را بھم می زد
در پایان ھمه رویاھا در سایه بھتی فرو می رفت.
من در پس در تنھا مانده بودم.
ھمیشه خودم را در پس یک در تنھا دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این ھشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این ھشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنھا مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
ھمه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایهء گمشدهء خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بھتی در پس در تنھا مانده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...