باربارا دی آنجليس


MultiHoster 

هنگامي که منتظريد ديگران هيجان را به زندگي شما بازگردانند ، براي توليد عشق و شور و نشاط به آنان وابسته مي شويد و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست مي دهيد . باربارا دی آنجليس

شکوفه‏ هاى جوان

MultiHoster

 شکوفه‏ هاى جوان خوب می ‏دانند
که بهار از کدام سمت می ‏آید
اشک‏هاى حنایى من نیز
نسیم را به خوبى می ‏شناسند
من تمام لبخندهایم را در آسمان منتشر کردم
با تولد تو
هر چه را به هر که داده ‏ام پس می ‏گیرم
اشک‏ هایم را از زمین
لبخندهایم را از آسمان
اکنون دار و ندارم براى توست

The new blossoms know well
which side spring will come from
My henna-color tears
know the breeze well, too
I distribute all of my smiles in the sky
with your birth
I will take back whatever that I have given to others
My tears from the earth
my smiles from the sky
now all I have is for you

جبران خلیل جبران

MultiHoster

هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:
نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها می‌لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه می‌کنند.
پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدو صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانست.
ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره یکی از نقابهای خویش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.»
«شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.» . جبران خلیل جبران

مرگ دوست

MultiHoster

با مرگ هر دوست ... 
جزیی از وجود من نیز دفن میشود ... 
ولی سهم آنان در خوشیها و لذتهایم ، مرا وا میدار

او آمد...

MultiHoster

آسمان، آبی ‏تر از همیشه
زمین، سبزتر از همیشه
باران، پیوند آسمان به زمین
جاهلیتِ حجاز در آستانه ‏ى زوال
تیرگى مغلوبِ روشنایى
عدالت، مولودِ قداستِ خاک

او آمد
پیام‏ آور روشنایی‏ها
بشارتِ چندین هزار ساله‏ ى خدایان
که در خاک، پنهان زیسته بود
چه انقلابِ شگرفى
در جان ذرات عالم برپا شد
کودکى پا به عرصه‏ ى هستى گذاشته است
که تمامى ذرات هستى برایش لالایى  می‏ خوانند
اعجاز در بند بند انگشتانش
زیستن آغاز کرده است

  The sky was bluer than ever
The earth was greener than ever
The rain was the link of sky to earth
The barbarism of Hejaz was on the verge of decline
The darkness was defeated by the brightness
Justice, the newborn of earth chastity

He came
the messenger of brightness
the gods few thousands years glad tidings
that had lived hidden in the earth
What a marvelous revolution
happened in the life of specks of the world
A baby was born
that all the specks of the world are lullabying for him
The miracle has started
to live in joint of his fingers

قیصر امین پور

MultiHoster 


غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

فرانسیس بیکن


MultiHoster

روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد
خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است
ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است
که بر بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است
که همیشه در سپیده‌ دم یا هنگام غروب که نور و ظلمت بهم آمیخته است بال‌ فشانی می‌کند .

                                                                          فرانسیس بیکن

دبی فورد



MultiHoster 


اگر به دنبال بهبود روابطتان هستید، باید بدانید که انتظار یاری از طرف دیگر ارتباط ، بیهوده است.
بهبود باید از شما نشأت گیرد ؛
شما می توانید با برقراری ارتباط با همه ویژگی هایی که در وجودتان هست حرکت را آغاز کنید.
احساس در ماندگی ناشی از آن است که بین خود و خدا فاصله حس می کنید.
به یاد آوردن این نکته که ما همگی یکی هستیم،
در حقیقت به منزله بیدار کردن خداوند درونمان است.
                                                                                دبی فورد

روز ناگزير

در اين زمانه

در اين زمانه

MultiHoster
در اين زمانه هيچ‌كس خودش نيست
كسي براي يك نفس خودش نيست
همين دمي كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نيست
همين هوا كه عين عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نيست
خداي ما اگر كه در خود ماست
كسي كه بي‌خداست، پس خودش نيست
دلي كه گرد خويش مي‌تند تار،
اگرچه قدر يك مگس، خودش نيست
مگس، به هركجا، به‌جز مگس نيست
ولي عقاب در قفس، خودش نيست
تو اي من، اي عقاب ِ بسته‌بالم
اگرچه بر تو راه ِ پيش و پس نيست
تو دست‌كم كمي شبيه خود باش
در اين جهان كه هيچ‌كس خودش نيست
تمام درد ِ ما همين خود ِ ماست
تمام شد، همين و بس: خودش نيست

تقصير عشق بود

گل پرپر
باران گرفت نيزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گويي که آسمان سر نطقي فصيح داشت
با رعد سرفه هاي گران سينه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامي بيان شود
با آب ديده آتش دل ائتلاف کرد
جايي دگر براي عبادت نيافت عشق
آمد به گرد طايفه ي ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضريحي دگر نيافت
در گوشه اي ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصير عشق بود که خون کرد بي شمار
بايد به بي گناهي دل اعتراف کرد

حسرت پرواز

پر طاووس
ديري‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با اين‌همه در عين بي‌تابي صبورم
پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني
سرشاخه‌هاي پيچ‌درپيچ غرورم
هر سوي سرگردان و حيران در هوايت
نيلوفرانه پيچكي بي‌تاب نورم
بادا بيفتد سايه‌ي برگي به پايت
باري، به روزي روزگاري از عبورم
از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد
همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم
خط مي‌خورد در دفتر ايام، نامم
فرقي ندارد بي‌تو غيبت يا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگ‌پشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي مي‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
مرجع www.tebyan.net

شعري براي جنگ

شعري براي جنگ

فشنگ ها 
مي خواستم
شعري براي جنگ بگويم
ديدم نمي شود
ديگر قلم زبان دلم نيست
گفتم :
بايد زمين گذاشت قلمها را
ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست
بايد سلاح تيزتري برداشت
بايد براي جنگ
از لوله ي تفنگ بخوانم
- با واژه ي فشنگ -
مي خواستم
شعري براي جنگ بگويم
شعري براي شهر خودم - دزفول -
ديدم که لفظ ناخوش موشک را
بايد به کار برد
اما
موشک
زيبايي کلام مرا مي کاست
گفتم که بيت ناقص شعرم
از خانه هاي شهر که بهتر نيست
بگذار شعر من هم
چون خانه هاي خاکي مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
بايد که شعر خاکي و خونين گفت
بايد که شعر خشم بگويم
شعر فصيح فرياد
- هر چند ناتمام -
گفتم :
در شهر ما
ديوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اينجا
وضعيت خطر گذرا نيست
آژير قرمز است که مي نالد
تنها ميان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاشهاي وحشي دشمن
حتي ز نور روزنه بيزارند
بايد تمام پنجره ها را
با پرده هاي کور بپوشانيم
اينجا
ديوار هم
ديگر پناه پشت کسي نيست
کاين گور ديگري است که استاده است
در انتظار شب
ديگر ستارگان را
حتي
هيچ اعتماد نيست
شايد ستاره ها
شبگردهاي دشمن ما باشند
اينجا
حتي
از انفجار ماه تعجب نمي کنند
اينجا
تنها ستارگان
از برجهاي فاصله مي بينند
که شب
چه قدر موقع منفوري است
اما اگر ستاره زبان مي داشت
چه شعرها که از بد شب مي گفت
گوياتر از زبان من گنگ
آري
شب موقع بدي است
هر شب تمام ما
با چشم هاي زل زده مي بينيم
عفريت مرگ را
کابوس آشناي شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه مي پوشد
اينجا
هر شام خامشانه به خود گفته ايم :
شايد
اين شام ، شام آخر ما باشد
اينجا
هر شام خامشانه به خود گفته ايم :
امشب
در خانه هاي خاکي خواب آلود
جيغ کدام مادر بيدار است
که در گلو نيامده مي خشکد ؟
اينجا
گاهي سر بريده ي مردي را
تنها
بايد ز بام دور بياريم
تا در ميان گور بخوابانايم
يا سنگ و خاک و آهن خونين را
وقتي به چنگ و ناخن خود مي کنيم
در زير خاک ِ گل شده مي بينيم :
زن روي چرخ کوچک خياطي
خاموش مانده است
اينجا سپور هر صبح
خاکستر عزيز کسي را
همراه مي برد
اينجا براي ماندن
حتي هوا کم است
اينجا خبر هميشه فراوان است
اخبار بارهاي گل و سنگ
بر قلبهاي کوچک
در گورهاي تنگ
اما
من از درون سينه خبر دارم
از خانه هاي خونين
از قصه ي عروسک خون آلود
از انفجار مغز سري کوچک
بر بالشي که مملو روياهاست
- روياي کودکانه ي شيرين -
از آن شب سياه
آن شب که در غبار
مردي به روي جوي خيابان
خم بود
با چشم هاي سرخ و هراسان
دنبال دست ديگر خود مي گشت
باور کنيد
من با دو چشم مات خودم ديدم
که کودکي ز ترس خطر تند مي دويد
اما سري نداشت
لختي دگر به روي زمين غلتيد
و ساعتي دگر
مردي خميده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوي مزار کودک خود مي برد
چيزي درون سينه ي او کم بود ....
اما
اين شانه هاي گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه مي لرزند
اينان
هر چند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
- بي هيچ خان و مان -
در گوششان کلام امام است
- فتواي استقامت و ايثار -
بر دوششان درفش قيام است
باري
اين حرفهاي داغ دلم را
ديوار هم توان شنيدن نداشته است
آيا تو را توان شنيدن هست ؟
ديوار !
ديوار سرد سنگي سيار !

آيا رواست مرده بماني
در بند آنکه زنده بماني ؟
نه !
بايد گلوي مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانيم
تا بانگ رود رود نخشکيده است
بايد سلاح تيز تري برداشت
ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست...

چشم و گلولهتو ميتواني؟

من سال‌هاي سال مُردم
تا اينكه يك دم زندگي كردم
تو مي‌تواني
يك ذره
يك مثقال
مثل من بميري؟
                                           www.tebyan.net   مرجع

اگر دل دليل است

اگر دل دليل است


اگر دل دليل است

شمع
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم
گواهى بخواهيد، اينک گواه
همين زخم هايى که نشمرده ايم!
دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم

کوه گريه مي‌کند: آبشار، آبشار! 

کوه
سنگ ناله مي‌کند: رود، رود بي‌قرار
کوه گريه مي‌کند: آبشار، آبشار!
آه سرد مي‌کشد باد، باد داغدار
خاک مي‌زند به سر، آسمان سوگوار
سرو از کمر خميد، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پيچ ‌و تاب شد، جست‌وجوي جويبار
در لبش ترانه‌ آب، از گدازه‌هاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره کوهوار
از سلاله‌ي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آب‌دار
باورم نمي‌شود! کي کسي شنيده ‌است
زير خاک گم شوند، قله‌هاي استوار؟
بي‌تو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانه‌ي دلم، هر غمي هزار بار
هر چه شعر گل کنم،‌ گوشه‌ي جمال تو!
هر چه نثر بشکفم، پيش پاي تو نثار!


يک لحظه از نگاه تو کافي است 

شبنم
اي عشق، اي ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشناي همه‌ عاشقانه‌ها
اي معني جمال به هر صورتي که هست
مضمون و محتواي تمام ترانه‌ها
با هر نسيم، دست تکان مي‌دهد گلي
هر نامه‌اي ز نام تو دارد نشانه‌ها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه‌ي گندم به دانه‌ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانه‌ها
باران قصيده‌اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌اي به زبان زبانه‌ها
اما مرا زبان غزل‌خواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي‌کرانه‌ها
کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها
يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانه‌ها
  مرجع       www.tebyan.net

دستور زبان عشق

دستور زبان عشق
گل سرخ


دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد

طرحی برای صلح


طرحی برای صلح (1)
كودك
با گربه‌هایش در حیاط خانه بازی می‌كند
مادر، كنار چرخ خیاطی
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چای تازه
در خانه می‌پیچد
قیصر در جبهه
صدای در!
ـ «شاید پدر!»

طرحی برای صلح (2)
شهیدی كه بر خاك می‌خفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
كه دشمن شكست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»

طرحی برای صلح (3)
شهیدی كه بر خاك می‌خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»

دردواره ها

گل پرپر
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کندمن ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کندانحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
                                                              www.tebyan.net    مرجع

گزیده اشعار (قیصر امین پور)

MultiHoster
يک رباعي



اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي





باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!


لحظه هاي کاغذي

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري





لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري





آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري





با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري





صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري





عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري





رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري





عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري





روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري


شعر بي دروغ


ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم





راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند





از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟





آرماني
وقتي که غنچه هاي شکوفا
با خارهاي سبز طبيعي
در باغ ما عزيز نماندند





گلهاي کاغذي نيز
با سيم خاردار
در چشم ما عزيز نمي مانند





اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمي ،آدمي است
اگر هر کسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشکارا بديهي است





چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دليل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئي؟





هزاران دليل و سند،
که ثابت کند...




با اين همه


اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان سادهْ تو رد شدم





اصلاً نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست





از خوبي تو بود
که من
بد شدم!




گشايش


تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است


سطرهاي سپيد


واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گيسوان من سفيد مي شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه هاي دفترم سياه مي شوند





خواستي که به تمام حوصله
تارهاي روشن و سفيد را
رشته رشته بشمري
گفتمت که دست هاي مهرباني ات
در ابتداي راه
خسته مي شوند
گفتمت که راه ديگري
انتخاب کن:
دفتر مر ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهاي دفتر مرا
مو به مو حساب کن!



روز مبادا


وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...



مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !





* * *


وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...



هر روز بي تو
روز مبادا است !

زندگی نامه (قیصر امین پور)

MultiHoster 

قیصر امین‌پور (۱۳۳۸ - ۱۳۸۶) شاعر معاصر ایرانی.
زندگی
قیصر امین‌پور در ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در گتوند از توابع دزفول در استان خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در گتوند و متوسطه را در دزفول سپری کرد و در سال ۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی پس از مدتی از این رشته انصراف داد.
قیصر امین‌پور، در سال ۱۳۶۳ بار دیگر اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۷۶ از پایان‌نامه دکترای خود با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» دفاع کرد. این پایان‌نامه در سال ۸۳ و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
او در سال ۱۳۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکل‌گیری و استمرار فعالیت‌های واحد شعر حوزه هنری تا سال ۶۶ تأثیر گزار بود. وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعر ِ هفته‌نامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۶۳ منتشر کرد. اولین مجموعه او «در کوچه آفتاب» دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن «تنفس صبح» تعدادی از غزلها و شعرهای سپید او را در بر می‌گرفت. امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد

دکتر قیصر امین‌پور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. وی همچنین در سال ۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به مرغ آمین بلورین شد. دکتر امین‌پور در سال ۸۲ به‌عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی برگزیده شد.
آثار
از وی در زمینه‌هایی چون شعر کودک و نثر ادبی، آثاری منتشر شده‌است که به آنها اشاره می‌کنیم:
طوفان در پرانتز (نثر ادبی، ۱۳۶۵)،
منظومه ظهر روز دهم (شعر نوجوان، ۱۳۶۵)،
مثل چشمه، مثل رود (شعر نوجوان، ۱۳۶۸)،
بی‌بال پریدن (نثر ادبی، ۱۳۷۰)
به قول پرستو (شعر نوجوان، ۱۳۷۵).
مجموعه شعر آینه‌های ناگهان (۱۳۷۲)،
گزینه اشعار (۱۳۷۸، مروارید)
مجموعه شعر گل‌ها همـه آفتابگردان‌اند (۱۳۸۰، مروارید)،
دستور زبان عشق (۱۳۸۶، مروارید) اشاره کرد.
«دستور زبان عشق» آخرین دفتر شعر قیصر امین پور بود که تابستان ۱۳۸۶ در تهران منتشر شد و بر اساس گزارش‌ها، در کمتر از یک ماه به چاپ دوم رسید.
مرگ
وی پس از تصادفی در سال ۱۳۷۸ همواره از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد و حتی دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سر گذاشته بود و در نهایت حدود ساعت ۳ بامداد سه‌شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶ در بیمارستان دی درگذشت. پیکر این شاعر در زادگاهش گتوند و در کنار مزار شهدای گمنام این شهرستان به خاک سپرده شد.
پس از مرگ وی میدان شهرداری منطقه ۲ واقع در سعادت آباد به نام قیصر امین پور نامگذاری شد.
نمونه شعر
حسرت همیشگی:
حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود
طرحی برای صلح
شهیدی که برخاک می خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ

زندگی نامه احمد شاملو


MultiHoster 

   احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر ۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه[۱] - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه ۲۰۰۰ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ‌نویس، ادیب، مترجم ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد بود.                      
شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب‌های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه‌های عامیانه‌است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد،اما برای اولین بار درشعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به‌صورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده‌اند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می‌دانند.
شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناخته‌شده‌ای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگ‌ترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران می‌باشد. آثار وی به زبان‌های: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی و ترکی ترجمه شده‌است. احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهٔ احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهٔ مدایح بی‌صله به اهالی کابل برمی‌گشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، خانواده‌اش را به ایران کوچانده‌بود. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شده‌است.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد.
دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایران‌شهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد.

دوران فعالیت سیاسی و زندان
در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمن‌صحرا فرستاده شد. او هم‌راه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیت‌های سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری و جبهه دموکرات آذربایجان به هم‌راه پدرش دستگیر شد و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار گرفت تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت و برای همیشه ترک تحصیل کرد.

ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر
شاملو در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف‌الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام آهنگ‌های فراموش شده به چاپ رسید و هم‌زمان کار در نشریاتی مثل هفته نو را آغاز کرد.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار قطع نامه را به چاپ رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده داشت.

دستگیری و زندان
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمهٔ طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمدهٔ کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشتهٔ خودش و تمام یادداشت‌های کتاب کوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه‌ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط می‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. او موفق به فرار می‌شود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانهٔ روزنامه اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی می‌پردازد و قصهٔ بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین می‌رود[۹]. و در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد می‌شود.

ازدواج دوم و تثبیت جایگاه شعری
در ۱۳۳۶ با طوسی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است. در سال ۱۳۳۹ مجموعه شعر باغ آینه منتشر می‌شود. معروف‌ترین ترانه‌های عامیانه معاصر هم‌چون پریا و دخترای ننه دریا در این دو مجموعه منتشر شده‌است. در سال ۱۳۳۶ به کار روی اشعار ابوسعید ابوالخیر، خیام و باباطاهر روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جملهٔ برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.

فعالیت‌های سینمایی و تهیه نوار صوتی
در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست می‌زند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز می‌پردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجال‌آفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگ‌نویسی فعال است. در سال‌های پس از آن و به‌ویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانسته‌اند. خود او می‌گفت: «شما را به خدا اسم‌شان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر می‌دانند که فعالیت‌های سینمایی او صرفاً برای امرار معاش بوده‌است.شاملو در این باره می‌گوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!» برخی فیلمنامه فیلم «گنج قارون» را که در سال‌های میانی دهه ۴۰ سینما را از ورشکستگی نجات داد منتسب به شاملو می‌دانند. استفادهٔ فراوان از امکانات زبان محاوره در گفت‌گوهای گنج قارون می‌تواند دلیلی بر این مدعا باشد.
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تأسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.

آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان
آیدا سرکیسیان یا آیدا شاملو با نام واقعی ریتا آتانث سرکیسیان آخرین همسر احمد شاملو است و در شعرهای شاملو، به ویژه در دو دفتر آیدا، درخت و خنجر و خاطره و آیدا در آینه به عنوان معشوقهٔ شاعر، جلوه‌ای خاص دارد. شاملو درباره تأثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه می‌نویسم به خاطر اوست و به خاطر او... من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده‌بودم پیدا کردم».
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تأثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود.
آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
آیدا شاملو در برخی کارهای احمد شاملو مانند مجموعه کتاب کوچه با او همکاری داشت و سرپرست این مجموعه بعد از وی می‌باشد.
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.

سفرهای خارجی
شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و آمریکا) ادامه می‌دهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول می‌شود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر می‌کند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ می‌رساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا می‌شود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را می‌پذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و از همین رو عازم ایالات متحده آمریکا می‌شود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و دانشگاه برکلی می‌پردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمی‌پذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار می‌کند. این سفر سه ماه به طول می‌کشد و شاملو سپس به ایران باز می‌گردد.
هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاست‌های دولت ایران، کشور را ترک می‌کند و به آمریکا سفر می‌کند و یک سالی در آنجا زندگی می‌کند و در این مدت در دانشگاه‌های مختلفی سخنرانی می‌کند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به بریتانیا می‌رود و در آنجا مدتی سردبیری هفته‌نامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده می‌گیرد.

انقلاب و بازگشت به ایران
با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.
شاملو در این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است و در واقع برای بزرگداشت وارطان سالاخانیان، مبارز مسیحی ایرانی به نقل قول از مادرش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، بوده‌است.
از ۱۳۶۲ با بسته‌تر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چند خود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهد در این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با همکاری همسرش آیدا مستمر کار می‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.
۱۳۶۷ به آلمان سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن جهانی قلم (Pen) و دانشگاه یوته‌بوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت رئیسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات می‌کند.
۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانی‌های من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گسترده ای در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنرانی شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت.

سرانجام
سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.
سرانجام احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه مندان وی تشییع شد.ودرامامزاده طاهر کرج به خاک سپرده گردید. انجمن قلم سوئد، انجمن قلم آلمان، چند انجمن داخلی و برخی محافل سیاسی پیام‌های تسلیتی به مناسبت درگذشت وی در این مراسم ارسال داشتند


منتخب اشعار (احمد شاملو)

MultiHoster

  آهن ها واحساس ها        (1329- 1326)         


مرغ دریا                                                 
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج فار، مرغک دریا، باز
چون مادری به مرگ پسر، نالید.
گرید به زیر چادر شب، خسته
دریا به مرگ بخت من، آهسته.

سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تیره آب  در افق تاریک
با قارقار وحشی اردك ها
آهنگ شب به گوش من آید لیک
در ظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوای گمی هستم.
زی نرو، به ساحلی که غم افزاي است
از نغمه های دیگر سرمست ام.

می گیردم ز زمزمه ي تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
یا،
با نوحه هاي زیر لبی، امشب
خون می کنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آه های سرد شبان گاه ات
وز حمله هاي موج کف آلودت
وز موج هاي تیره ي جان کا هات...

ای دیده ي دریده ی سبز سرد!
شب های مه گرفته ی دم کرده،
ارواح دورمانده ی مغروقین
با جثه ی کبود ورم کرده
بر سطح موج دار تو می رقصند...
با ناله های مرغ حزین شب
این رقص مرگ، وحشی و جان فرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان ب هشادی محکوم اند.
بیزار و بی اراده و رخ درهم
یک ریز می کشند ز دل فریاد
یک ریز می زنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت شان پیداست
از نغمه هاي شان غم و کین ریزد
رقص و نشاط شان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگیزد.
با چهره های گریان م یخندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتم شان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشت زا.
خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانند مادری که به امر خان
بر نعش چاك چاك پسر خندد
ساید ولی به دندان ها، دندان!

خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نور رنگ رفته و سرد ماه
فریادهاي ذله ي محبوسان
از محبس سیاه...

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج سرگران شده بر آب،
کاین خفته گان مرده، مگر روزي
فریاد شان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوت مدهش زشت شوم
ک مکم ز رنج ها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور سیاه شب
شمشیرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل خاموشی
آواز شان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
                                                       21  شهریور  1327

براي خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خداي شاعرانم
مهدي حمیدي
این بازوان اوست »
با داغ هاي بوسه ي بسیارها گناه اش
وینک خلیج ژرف نگاه اش
کاندر کبود مردمک بی حیاي آن
فانوس صد تمنا  گُنگ و نگفتنی
با شعله ي لجاج و شکیبائی
م یسوزد.
وین، چشمه سار جادویی تشنه گی فزاست
این چشمه ي عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم هم آغوشی
تب خاله هاي رسوایی
می آورد به بار.
شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب هاي گرم شراب آلود
آوازهاي می زده ي بی رنگ
با گونه هاي اوست،
رقص هزار عشوه ي دردانگیز
با ساق هاي زند هي مرمرتراش او.
گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهاي شرم را
افسون اشتها و عطش
«... از گنج بی دریغ اش می راند
بگذار این چنین بشناسد مرد
در روزگار ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبنده گی را
زند هگی را.
حال آن که رنگ را
در گونه هاي زرد تو می باید جوید، برادرم!
در گونه هاي زرد تو
وندر
این شانه ي برهنه ي خون مرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب تازیانه به تن خورده،
بار گران خفت روح اش را
بر شانه هاي زخم تن اش برده!
حال آن که بی گمان
در زخم هاي گرم بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر م یزند ز سرخی لب ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ سیاه زنده گی دردناك ما
برجسته تر به چشم خدایان
تصویر می شود...

هی!
شاعر!
هی!سرخی، سرخی ست:
لب ها و زخم ها!
لیکن لبان یار تو را خنده هر زمان
دندان نما کند،
زان پیش تر که بیند آن را
چشم علیل تو
 « رشته یی ز لولو تر، بر گُل انار » چون
آید یکی جراحت خونین مرا به چشم
کاندر میان آن
پیداست استخوان;
زیرا که دوستان مرا
« آوش ویتس » زان پی شتر که هیتلر  قصاب
در کوره هاي مرگ بسوزاند،
ه مگام دیگرش
بسیار شیش هها
از صمغ سرخ خون سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد براي یار تو، لب هاي یار تو!

بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید...
بگذار درد من
در شعر من بخندد...
بگذار سرخ خواهر هم زاد زخم ها و لبان باد!
زیرا لبان سرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم هاي سرخ
وین زخم هاي سرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان سرخ;
وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تاب ناك
چشمان زنده یی
چون زهره ئی به تارك تاریک گرگ و میش
چون گرم ساز امیدي در نغمه هاي من!

بگذار عشق این سان
مرداروار در دل تابوت شعر تو
 تقلیدکار دلقک قاآنی
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
ب یشرم تر خداي همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظل مزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این برده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
ب یهیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردن این تومار می دهم!
گوري ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر
درون آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهم اش به سر
خاکستر سیاه فراموشی...
بگذار شعر ما و تو
باشد
تصویرکار چهره ي پایا نپذیرها:
تصویرکار سرخی لب هاي دختران
تصویرکار سرخی زخم برادران!
و نیز شعر من
یک بار لااقل
تصویرکار واقعی چهره ي شما
دلقکان
دریوزه گان
"شاعران!"
                                                          1329

مرثیه
براي نوروزعلی غنچه
راه
در سکوت خشم
به جلو خزید
و در قلب هر رهگذر
غنچه ي پژمرده یی شکفت:
 برادرهاي یک بطن! »
یک آفتاب دیگر را
پیش از طلوع روز بزرگ اش
خاموش
«! کرده اند
و لالاي مادران
بر گاه واره هاي جنبان افسانه
پرپر شد:
 ده سال شکفت و »
باغ اش باز
غنچه بود.
پایش را
چون نهالی
در باغ هاي آهن یک کُند
کاشتند.
مانند دانه یی
به زندان گل خان هیی
قلب سرخ ستاره ی یاش را
محبوس داشتند.
و از غنچه ي او خورشیدي شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره ي بنفشی طالع می شد
از خورشید هزاران هزار غنچه چنُو.
و سرود مادران را شنید
که بر گهواره هاي جنبان
دعا می خوانند
و کودکان را بیدار می کنند
تا به ستاره یی که طالع می شود
و مزرعه ي برده گان را روشن می کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخواره گان;
و ناشکفته
در جامه ي غنچه ي خود
غروب کرد
تا خون آفتاب هاي قلب ده ساله اش
ستاره ي ارغوانی را
«. پرنورتر کند
وقتی که نخستین باران پاییز
عطش زمین خاکستر را نوشید
و پنجره ي بزرگ آفتاب ارغوانی
به مزرعه ي برده گان گشود
تا آفتاب گردان هاي پیش رس به پاخیزند،
برادرهاي هم تصویر!
براي یک آفتاب دیگر
پیش از طلوع روز بزرگ اش
گریستیم.
                                                        13  مهر
       ٢٣   (١٣٣٠)
1
بدن لخت خیابان
به بغل شهر افتاده بود
و قطره هاي بلوغ
از لمبرهاي راه
بالا می کشید
و تابستان گرم نفس ها
که از رویاي جگن هاي باران خورده سرمست بود
در تپش قلب عشق
می چکید
خیابان برهنه
با سنگ فرش دندان هاي صد فاش
دهان گشود
تا دردهاي لذت یک عشق
زهر کام اش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ تر فشرد
در بازوهاي پرتحریک آغوش اش.
و تاریخ سربه مهر یک عشق
که تن داغ دختري اش را
به اجتماع یک بلوغ
واداده بود
بستر شهري بی سرگذشت را
خونین کرد.
جوانه ي زنده گی بخش مرگ
بر رنگ پریده گی شیارهاي پیشانی شهر
دوید،
خیابان برهنه
در اشتیاق خواهش بزرگ آخرین اش
لب گزید،
نطفه هاي خون آلود
که عرق مرگ
بر چهره ي پدر شان
قطره بسته بود
رحم آماده ي مادر را
از زنده گی انباشت،
و انبان هاي تاریک یک آسمان
از ستاره هاي بزرگ قربانی
پر شد:
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره ي صد هزار خورشید،
از افق مرگ پرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگ متکبر!
اما دختري که پا نداشته باشد
بر خاك دندان کروچه ي دشمن
به زانو درنمی آید.
و من چون شیپوري
عشق ام را می ترکانم
چون گل سرخی
قلب ام را پرپر می کنم
چون کبوتري
روح ام را پرواز می دهم
چون دشنه یی
صدایم را به بلور آسمان می کشم:
»
چه کنم هاي سربه هواي دستان بی تدبیر تقدیر!
پشت میله ها و ملیله هاي اشرافیت
پشت سکوت و پشت دارها
پشت افتراها، پشت دیوارها
پشت امروز و روز میلاد  با قاب سیاه شکسته اش
پشت رنج، پشت نه، پشت ظلمت
پشت پافشاري، پشت ضخامت
پشت نومیدي سمج خداوندان شما
و حتا و حتا پشت پوست نازك دل عاشق من،
زیبایی یک تاریخ
تسلیم می کند بهشت سرخ گوشت تن اش را
به مردانی که استخوان هاشان آجر یک بناست
بوسه شان کوره است و صداشان طبل
و پولاد بالش بسترشان
«. یک پتک است
لب هاي خون! لب هاي خون!
اگر خنجر امید دشمن کوتاه نبود
دندان هاي صدف خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد...
و تو از جانب من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبرند که با خویشان بیگانه بود
م یپندارند که سودي برده اند،
و به آن دیگرکسان
که سودشان یک سر
از زیان دیگران است
و اگر سودي بر کف نشمارند
در حساب زیان خویش نقطه می گذارند
بگو:
 دل تان را بکنید! »
بیگانه هاي من
دل تان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخ زنده گان یست که مرده اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده اند
خروس هیچ زنده گی
در قلب دهکده شان آواز
نداده بود...
دل تان را بکنید، که در سینه ي تاریخ ما
پروانه ي پاهاي بی پیکر یک دختر
به جاي قلب همه ي شما
خواهد زد پرپر!
و این است، این است دنیایی که وسعت آن
شما را در تنگی خود
چون دانه ي انگوري
به سرکه مبدل خواهد کرد.
«! براي برق انداختن به پوتین گشاد و پرمیخ یکی من
اما تو!
تو قلب ات را بشوي
در بی غش یِ جام بلور یک باران،
تا بدانی
چه گونه
آنان
بر گورها که زیر هر انگشت پا يشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغ شان
رقصیدند،
چ هگونه بر سنگ فرش لج
پا کوبیدند
و اشتهاي شجاعت شان
چه گونه
در ضیافت مرگی از پیش آگاه
کباب گلوله ها را داغاداغ
با دندان دنده هاشان بلعیدند...
قل بات را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
 سرود جگرهاي نارنج را که چلیده شد
در هواي مرطوب زندان...
در هواي سوزان شکنجه...
در هواي خفقانی دار،
و نا مهاي خونین را نکرد استفراغ
در تب دردآلود اقرار
سرود فرزندان دریا را که
در سواحل برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
اما شما  اي نفس هاي گرم زمین که بذر فردا را در خاك دیروز می پزید!
اگر بادبان امید دشمن از هم نمی درید
تاریخ واژگونه ي قای قاش را بر خاك کشانده بودید!
2
با شما که با خون عشق ها، ایمان ها
با خون شباهت هاي بزرگ
با خون کله هاي گچ در کلاه هاي پولاد
با خون چشمه هاي یک دریا
با خون چه کنم هاي یک دست
با خون آن ها که انسانیت را می جویند
با خون آن ها که انسانیت را می جوند
در میدان بزرگ امضا کردید
دیباچه ي تاریخ مان را،
خون مان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامت بلوغی که بالا کشید از لمبرهاي راه
براي انباشتن مادر تاریخ یک رحم
از ستاره هاي بزرگ قربانی،
روز بیست و سه تیر
روز بیست و سه...
                                                               23   تیر 1330

صبح

MultiHoster

صبح
با زمزمه‏هاى نارنجىِ قنارى
از بستر خواب برخاست

روز
شکوفه‏ى لبخند خود را
به جهان هدیه کرد
هلهله‏اى در آسمان‏ها طنین انداخت

زمان دفتر خاطرات خود را باز کرد
که این روزِ طلایى را یادداشت کند
قلبِ زمین چنان طپید
که یک حادثه
یک ناگهان
به بزرگى عشق اتفّاق افتاد
اوّلین نفس‏هاى کودکى بر پهنه‏ى هستى جارى شد
که چهره‏اش آینه‏دار تجلّى خدا بود

 Morning
with orange whispering of canary
woke up

Morning
gifted its smile blossoms
to the world
An applause echoed through the sky

 The time opened its memories
so as to note this golden day
The heart of earth beat so
that a happening
a sudden
happened as great as love
The baby’s first breath ran on the entire world
that his face was mirror keeper of God’s manifestation

سلام

IrUpload 


سلام
به خنده‏هاى پرامتداد خورشید
سلام
به لبخندهاى ماه
سلام
به روزهاى روشن نیلوفرى
سلام
به شب های دلبری
سلام به زمین
سلام به آسمان
سلام به اهتزازِ ابر
سلام به تواترِ باران...

سلام
به دستانِ بلندِ کاج
سلام
به درختانِ سر به فلک کشیده

Hello
to the long laugh of the sun
Hello
to the smiles of the moon
Hello
to the bright morning-glory days
Hello
to the charming nights
Hello to the earth
Hello to the sky
Hello to the waving of the cloud
Hello to the succession of the rain
Hello
to the long hands of pine
Hello
to the towering trees

نرودا

IrUpload 


به آرامی آغازبه مردن میکنی

اگرسفرنکنی

اگرکتاب نخوانی

اگربه اصوات زندگی گوش ندهی

اگرازخودت قدردانی نکنی...

زمانی که خودباوری رادرخودت بکشی

وقتی نگذاری دیگران به توکمک کنند...

اگربرده عادات خود شوی

اگرهمیشه ازیک راه تکراری بروی...

اگرروزمرگی راتغییرندهی

اگررنگهای متفاوت به تن نکنی

یااگرباافرادناشناس صحبت نکنی.
                                                    (پابلونرودا)

شاملو

IrUpload


دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند روزگار غریبی ست

نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند . 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما 

آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست 

نازنین آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است . 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده وساتوری خون آلود روزگار غریبی ست، 

نازنین و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند 

و ترانه ها را بر دهان . 

شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد 

کباب قناری بر اتش سوسن و یاس روزگار غریب ست، 

نازنین ابلیس پیروزْ مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 

(شاملو)



IrUpload

خواجه عبداله انصاري

ابو اسماعيل عبدالله پسر ابومنصور محمد انصاري هروي غروب روز جمعه دوم شعبان 396 هـ.ق در كهندز هرات از مادري كه اهل بلخ بود تولد يافت. خانواده‏اش نسب به ابوايوب خالد بن يزيد انصاري (وفات: 5 هـ.ق) صحابي معروف مي‏رسانيد. اين ابوايوب همان كسي است كه رسو ل اكرم (ص) هنگام هجرت از مكه به مدينه در خانه‏آش فرود آمد و به همين مناسبت ميزبان خوشبخت را صاحب رحل خواندند.

عبدالله كه فرزند محبوب خانواده بود، از همان سالهاي كودكي از استادان فن، علم حديث و تفسير آموخت. از جمله استادانش يحيي بن عمار شيباني را نام برده‏اند كه از شيراز به هرات آمده و به تعليم و تدريس مشغول بود و سعي داشت كه سنت عرفا را با شريعت تطبيق دهد و اين راه و روش در مشرب شاگردش نيز اثري پايدار به جا گذاشت. بنا بر مشهور در همان سنين، به يمن حافظه قوي جلب نظر كرد و در كسب مقدمات و حفظ قرآن و اشعار عربي امتيازي يافت.

هر چند استادانش شافعي مذهب بودند ديري نگذشت كه مذهب حنبلي اختيار كرد. به سال 417 هـ.ق در 21 سالگي براي تكميل تحصيلات به نيشابور رفت. سپس به طوس و بسطام سفر كرد و به سماع و ضبط حديث همت گماشت. در سال 423 هـ.ق عازم سفر حج شد و بر سر راه مكه در بغداد توقف كرد تا مجلس درس ابومحمد خلال بغدادي (وفات: 439 هـ .ق) را درك كند. در بازگشت از سفر حج به زيارت ابوالحسن خرقاني (وفات: 425 هـ.ق) صوفي نامور نايل شد. اين ملاقات در وي سخت مؤثر افتاد و ذوق عرفاني او را كه به بركت تلقين پدر در وجودش جوانه زده بود به بار آورد. از ديگر مشايخ صوفيه عصر خود مانند شيخ ابوسعيد ابوخير نيز درك فيض كرد.

سرانجام به زادگاه خود بازگشت و در آنجا مقيم شد و تعليم مريدان مشغول گرديد. در روزگاري كه امام الحرمين، فقيه شافعي مشهور، در نظاميه نيشابور فقه شافعي و كلام اشعري درس مي‏داد با علم كلام مخالفت ورزيد و درذم آن، كتاب نوشت. به همين سبب چند بار تهديد به قتل شد و حتي به فرمان خواجه نظام الملك از آن شهر تبعيد گرديد. وزير پركفايت سلجوقيان هرچند به پاس تقوا و دانش پيرهرات، حفظ حرمت وي مي‏كرد و او را از تعرض معاندان مصون مي‏داشت، اجازه نمي‏داد بر اثر وجود وي در شهر آتش فتنه برانگيخته شود.

خواجه عبدالله كه شيخ الاسلام لقب گرفته و مريدان بسياري در هرات به هم زده بود در پايان عمر نابينا گرديد. وي صبح روز جمعه 22 ذي الحجه سال 481 هـ.ق به سن 85 سالگي در گذشت و در گازرگاه (ده كيلومتري هرات) به خاك سپرده شد. آرامگاهش در همان محل برجاست.




مشرب فكري

در قرن چهارم و پنجم هجري، خراسان كانون علم و تصوف اسلامي بود و شيوخ صوفي از بلاد عراق عرب و ماوراءالنهر به شهرهاي پررونق آن روي مي‏آوردند و از كتابخانه‏هاي مهم آنها كه از كتابهاي علمي و عرفاني پر بود استفاده مي‏كردند. در اين مكتب، صوفيان بزرگي چون ابونصر سراج (وفات: 378 هـ.ق) نويسنده كتاب اللمع في التصوف، ابوبكر محمد كلاباذي (وفات:380 هـ.ق) صاحب كتاب التعرف، ابوعبدالرحمن سلمي (325 ـ 412 هـ.ق) مؤلف طبقات الصوفيه، و امام ابوالقاسم قشيري (376 ـ465 هـ.ق) مؤلف رساله القشريه درخشنده بودند و هر يك به سهم خود گنجينه عرفان اسلامي را غني تر ساخته بودند. اساس مكتب تصوف خراسان كه شهر پررونق و جو علمي نيشابور كانون مهم آن شده بود، جمع شريعت و طريقت و مبارزه با انحراف و بدعت بود؛ حتي ابونصرسراج و شاگردش سلمي و شاگرد او قشيري مدرسه‏هاي خاصي به همين منظور در آن شهر بنياد نهاده بودند. اين مكتب به ويژه بر نقل اقوال مشايخ تكيه داشت. خواجه عبدالله انصاري در همين مكتب پرورش يافته و به مبادي و اصول آن وفادار مانده بود.



خدمت مهم پيرهرات به مكتب عرفاني خراسان اين شد كه منازل طريقت و مقامات سلوك عرفاني را مدون ساخت و در درجه بندي مقامات ترتيب تازه‏اي آورد و در اين ترتيب بر كيفيات باطني و اشراقي انحصار نكرد بلكه اخلاق و آداب زندگي متعارف را نيز دخالت داد تا هر فرد صوفي، در عين حفظ پيوند با زندگي، سير معنوي داشته باشد و طريقت را با شريعت همراه سازد.

خواجه عبدالله انصاری در اثر ذکاوت و استعداد خود در کمترین زمان بسیاری از علوم دینی و ادبی را فرا گرفت و مطالعات بسیار عمیقی داشت و همین بود که وی به نام یک عالم و عارف آگاه شهرت یافت و علاقمندان بسیاری از گوشه و کنار به دورش گرد آمده و از محضرش کسب فیض و استفاده معنوی می.کردند.

خواجه در چهار سالگی به مکتب رفت. در نه سالگی خوب شعر می.گفت و احادیث بسیاری از محدثین فرا گرفت.

اگر چه اساتید خواجه شافعی مذهب بودند اما پس از مدتی مذهب حنبلی را اختیار کرد و در سال 417 در بیست و یک سالگی برای تکمیل معارف و تحصیل مراتب راهی نیشابور شد.
خواجه عبدالله در تالیف احادیث حضرت رسول اکرم صلی.الله.علیه.وسلم رنج و سختی زیادی کشید، تا جایی که خود می.گوید:

آنچه من کشیده.ام در طلب حدیث مصطفی صلی.الله.علیه.وسلم هرگز کسی نکشیده باشد. باری در نیشابور زیاد باران می.آمد ومن در حالت رکوع می.رفتم و جزوه.های حدیث به شکم باز نهاده بودم تا تر نشود.

خواجه عبدالله انصاری حتی لحظه.ای از عمر گرانقدر خود را در بطالت و بیهودگی تلف نکرد، تا جایی که از طلوع سپیده دم تا پاسی از نیمه شب، یا وقت خود را به قرائت آیات کلام الله مجید وتأمل درآن سپری می.کرد و یا در کنار عالمان به موعظه.ها و گفته.های آنان گوش می.داد؛ او می.گوید: همه روز بنوشتمی و روزگار خود بخش کرده بودم، چنانکه مرا هیچ فراغت نبودی.. بامداد پگاه به مقرن شدمی به قرآن خواندن، چون باز آمدمی، به درس مشغول شدمی، به شب در چراغ حدیث می.نوشتمی و فراغت نان خوردن نبودن، مادر من نان لقمه کرده بودی و دردهان من می.نهادی. درمیان نوشتن، حق سبحانه و تعالی مرا حفظی داده بود که هرچه زیر قلم من می.گذشتی، مرا حفظ شدی.

درسال 323 به قصد زیارت بیت.الله الحرام از درس و بحث فاصله گرفت، و در بازگشت از سفر خانه خدا به دیدار ابوالحسن خرقانی شتافت و بدین رو بزرگترین واقعه زندگی.اش رقم خورد و از آن پس امیال معرفت در نهادش شکوفا شد و بیشتر از گذشته در وادی عرفان قدم نهاد.
خواجه عبدالله انصاری نه تنها یک مفسّر، محدث، عالم و عارف بزرگ بود، بلکه شاعر و نویسنده توانایی بود. نویسندگی را از دوره خورد سالی آغاز کرده و بر مبنای یک روایت درسن نه سالگی به نقل و نوشتن احادیث پرداخت که به یاری حافظه قوی خود هزاران حدیث، اشعار فارسی و عربی را حفظ داشت.

قناعت و درویشی خواجه عیب است بزرگ برکشیدن خود را از جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس و ندیدن خود را خواجه عبدالله درباره شیوه زندگی صوفیانه خود می.گوید:

من بسیار به جامه عاریتی مجلس کرده.ام و بسیار به گیاه خوردن، آن وقت یاران داشتم و دوستان و شاگردان، همه توانگر بودند هرچه می.خواستمی بدادندی اما من نخواستمی، من به زمستان جبه نداشتم، و سرمای عظیم بود و درهمه خانه من بوریا یک بود، چندان که بروی بخفتمی، و نمد پاره.ای که برخود پوشیدم، اگر پای بپوشیدمی سربرهنه شدی. و اگر سر را بپوشیدی پای برهنه شدی، و خشتی که زیر سرنهادمی و سیخی که جامه برآن کردمی و بیاویختمی.
این زندگی صوفیانه خواجه خارج از رنج بردن برای تعلیم گرفتن که ثوابی گران است اما در دید اهل اندیشه و عمل چندان مقبول نظر نیست همانگونه که جاودانه کلام ( ارد بزرگ ) می گوید : سرزمینی که جوانانش دارای افکاری صوفیانه هستند ، بزودی بردگی را نیز تجربه می کنند .
پس پذیرفتن رنج ، گردیدن در آمال بوداست که رنج را عین این هستی می داند همه چیز در رنج برایش خلاصه می شود و رها شدن از قیود جهان راه گریز از دردها . تفاوت نگاه خواجه و ارد بزرگ ریشه در جهان بینی آنها دارد یکی خرد را در گذشتن از قیود زندگی این جهانی می داند و دیگری آن را مایه کمال و تعالی بشری می داند . خواجه عبدالله انصاري به نیالودن در زندگی این جهانی معتقد است و ارد بزرگ مشوق رشد علمی و رسیدن به درجات بالاتر دانش برای نابودی هر درد بشریست . یکی شادی را تنها مختص جهان دیگر و دیگری شادی را در گروی تکامل دانش و بینش علمی می داند .

آثار بجای مانده از خواجه عبدالله انصاري

از خواجه عبدالله اثار زیادی به جا مانده است که اغلب آنها نثر مسجع می.باشد و او هم شعر می.سروده ولی بیشتر شهرتش به سبب رساله.های متعدد اوست.

آثار او عبارتند از:


1- ترجمه طبقات صوفیه

2- تفسیرکشف الاسرار

3- رساله مناجات نامه

4- زاد العارفین

5- کنز السالکین

6- قلندرنامه
7- هفت حصار

8- رساله دل و جان

9- الهی نامه.

10- محبت نامه


نمونه.ای از نثر مسجع خواجه در مناجات نامه:

الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به آن صفت که تو چنانی، دریاب که می.توانی.
الهی عمر خود به باد کردم و برتن خود بیداد کردم، گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.
الهی دردلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان.های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشت.های ما جز باران رحمت خود مبار، به لطف ما را دست گیر و کرم پای دار.
الهی حجاب.ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.

نمونه.ای از تفسیر عرفانی و ادبی خواجه:

قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شی قدیر.

بزرگ است و بزرگوار، خداوند کردگار، مهربان وفادار، بارخدای همه بارخدایان، پادشاه همه پادشاهان، نوازنده بندگان، راهنمای ایشان، دانست که ایشان به سزای ثناء او نرسند و حق او نشناسند و قدر بزرگی او ندانند، پس به مهربانی و کرم خود ایشان را گرامی داشت و بنواخت و گفت: ای بندگان، مرا همان گوئید که من خود را گفتم و گوئید: مالک الملک، ای پادشاه بر پادشاهان، ای آفریننده جهان، ای یگانه یکتا از ازل تا جاودان، ای یگانه و یکتا در نام و نشان، ای سازنده کارسازندگان... یکی را برکشی و بنوازی، یکی را بکُشی و بیندازی، یکی را به انس خود آرام دهی و او را غم عشق خود سرمایه دهی، که بی.غم عشق تو آسایش دل و آرام جان نبود.
تا جان دارم غم تو را غم خوارم بی.جان غم عشق تو به کس نسپارم

نکته.ای از پندها و اندرزهای خواجه:

آنانکه اهل هدایتند، دارای چراغ معرفتند، محرم اسرار حضرت عزتند، هرحجابی در راه افتد می.بُرند، و هوای نفس را به ریاضت از خود دورکنند، بهترین کارها شناختن حق تعالی است که اول و آخرهمه چیزها است، اگرهمه ندهند او بدهد، وچون دهد کس نتواند که بستاند، و چون او ندهد کس نتواند که دهد، او را نگاهدار تا تو را نگهدارد، عمر را در پرستش او خرج کن که حساب خرج را خواهد خواست.

خداوند دلیل راه علم است و چراغ راه عقل و نماینده راه راست. بدانکه اگر بر هوا پری مگسی باشی و اگر بر آب روی، خسی باشی، سعی کن تا کس باشی.



وفات خواجه انصاری:

این عارف و صوفی درسال 481 هـ ق فوت نموده و در "گازرگاه" شهر هرات به خاک سپرده شد و اکنون آرامگاه او زیارتگاه سوختگان وادی معرفت الهی می.باشد .


منبع : SkyForum
http://skyforum.ir/thread2492.html

وصیت نامه کوروش بزرگ

IrUpload



وصیت نامه کوروش بزرگ

« نيايش »



اي خدا ، نيايش مرا كه پايان زندگي من است بپذير !



سپاسگزارم كه............

صداهايي به من نمودي كه چه بايد بكنم و ازچه چيزهايي بپرهيزم ،



مخصوصا حق شناسم از اينكه هيچگاه از ياري خود مرا محروم نكردي .



خدايا از...


IrUpload

دوازده آیه از تورات

IrUpload


حضرت علی بن ابی طالب امیرالمومنین (ع) فرمود:

من از تورات دوازده آیه را انتخاب و به زبان عربی ترجمه کرده ام و هر روز سه بار به آن می نگرم.



آیه نخست:
ای فرزند آدم! تا آن هنگام که تحت قدرت و سلطنت من هستی از شکوه هیچکس پروا مکن و بدان که قدرت و سلطنت من بر تو همیشگی و جاودان است.


آیه دوم:
ای فرزند آدم! تا آنگاه که خزینه روزی من پر است، تو نگران تمام شدن و نرسیدن روزیت مباش و بدان که خزائن من پیوسته پر خواهد ماند.


آیه سوم:
ای فرزند آدم! تا زمانی که مرا خواهی یافت به غیر از من به کسی دل مبند و بدان که هر وقت مرا جویا شوی نیکوکار و نزدیک بخود خواهی یافت.


آیه چهارم:
ای فرزند آدم! سوگند به حق خودم که من تو را دوست دارم، پس به حقی که بر تو دارم سوگندت می دهم تو نیز مرا دوست بداری.


آیه پنجم:
ای فرزند آدم! تا زمانی که هنوز از صراط نگذشته ای از خشم من ایمن مباش.


آیه ششم:
ای فرزند آدم! همه چیز را به خاطر تو آفریدم و تو را به خاطر عبادت خود، پس مبادا که در راه رسیدن به آنچه برای تو آفریده ام از آنچه تو را برای آن آفریدم درگذری.


آیه هفتم:
ای فرزند آدم! تو را از خاک و پس از آن از نطفه و علقه و مضغه ساختم و آفرینش تو برایم دشواری نداشت اینک می پنداری که رساندن قرص نانی به تو مرا به رنج و مشقت می افکند؟


آیه هشتم:
ای فرزند آدم! تو به خاطر خودت بر من آشفته می شوی اما آیا هرگز به خاطر من بر خودت خشمگین و
آشفته شده ایی؟


آیه نهم:
ای فرزند آدم! همانگونه که روزی تو بر من واجب است من نیز بر تو فرایضی دارم لیکن اگرچه تو در انجام فرایض من سرپیچی کنی من از روزی رساندن به تو خودداری نخواهم نمود.


آیه دهم:
ای فرزند آدم! هر کس تو را برای خودش می خواهد، اما من تو را به خاطر خودت می خواهم پس از من گریزان مباش.


آیه یازدهم:
ای فرزند آدم، اگر به آنچه روزیت کردم راضی و خشنود باشی جان و تن خویش را در آسایش و راحتی نهاده ای و انسانی شایسته و ستودنی گشته ای؛ لیکن اگر به قسمت من رضا ندهی چنان دنیا را بر تو مسلط سازم که چنان حیوان وحشی صحرا گردی،حیران و سرگردان شوی. به هر حال به بیش از آنچه روزیت کرده ام دست نخواهی یافت و انسانی ناپسند و ناستودنی خواهی شد.


آیه دوازدهم:
ای فرزند آدم! هرگاه در برابر من به بندگی ایستادی چنان باش که بنده ای خاکسار در برابر پادشاهی شکوهمند ایستاده آنگونه که گویا مرا می بینی و اگر تو مرا نمی بینی من تو را می بینم.

سحراب سپهری

IrUpload 

دیر گاھی است در این تنھایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاھایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بھم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وھمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم ھر چه تلاش ،
او به من می خندد.
نقش ھایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاھی است که چون من ھمه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ھا ، پاھا در قیر شب است.
( سحراب)

قیصر امین پور

IrUpload




حرفهاي ما هنوز ناتمام

تا نگاه مي کني

وقت رفتن است

باز هم همان حکايت هميشگي

پيش ازآنکه با خبر شوي

لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود

آي

اي دريغ و حسرت هميشگي

ناگهان

                                        چقدر زود           

                                                                                        دير مي شود        ......                  

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...