آوار آفتاب - سحراب سپهری


IrUpload

بی تار و پود
در بیداری لحظه ھا
 پیکرم کنار نھر خروشان لغزید.
      مرغی روشن فرود آمد
        و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
  و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برھنه و بی پایان سرکرد
       و خطوط چھره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
  پیکرم را در ریشه سیاھش بلعید.
           طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاھی به روی نھر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از ھم گسیخت


طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
 من از صداھا گذشتم.
     روشنی را رھا کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ھا در سردی رگ ھایم لرزیدند.
خاک تپید.
ھوا موجی زد.
علف ھا ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
                     در من تراویدی.
 آھنگ تاریک اندامت را شنیدم:
"نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنھایی تو ھستم،
طنین تاریکی تو."
سکوتم را شنیدی:
" بسان نسیمی از روی خودم برخواھم خاست،
درھا را خواھم گشود،
در شب جاویدان خواھم وزید."
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.


شاسوسا
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنھا ، نشسته ام.
نوسان ھا خاک شد
و خاک ھا از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه ھیچ شده ای !
چھره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دھد، بوی لالایی که روی چھره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیھوده بود ، بیھوده بود.
این دیوار ، روی درھای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ھا ، و دریچه روشن قصه ھا ، زیر این آوار رفت.
آن طرف ، سیاھی من پیداست:
روی بام گنبدی کاھگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاھم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ھا غمی ، تنھا، نشست.
در این دھلیزھا انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه ھای سبز سفالی خاموش شد.
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید ، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ھا شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ھا با من نیست.
من ھوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم ، تنھا ، نشسته ام.
انگشتم خاک ھا را زیر و رو می کند
و تصویر ھا را بھم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ھا ، برگ ھا.
روی باغ ھای روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ھا می شود
و تپش ھایم با شاخ و برگ ھا می آمیزد.
می پرم ، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب ، بال ھایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال ھایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو ھستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ھا صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرھا.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برھنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب ھایش از سکوت بود.
انگشتش به ھیچ سو لغزید.
ناگھان ، طرح چھره اش از ھم پاشید ، و غبارش را باد برد.
روی علف ھای اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ھا گم کرده ام.
دست ھایم پر از بیھودگی جست و جوھاست.
"من" دیرین ، تنھا، در این دشت ھا پرسه زد.
ھنگامی که مرد
رویای شبکه ھا ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاھی من پیداست:
در شب "آن روزھا" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ ھایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید ، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آھنگ جنبش برگ ھاست.
گھواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی ھای کودکی ام ، روی این سنگ ھای سیاه پلاسیدند.
سنگ ھا را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیھوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاھی روییده بود:
"شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راھی در تھی ، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس ھم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ھا ریخت.
چھره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویر ھا، قبر ھا نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دھد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل ھای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه ھاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنھا ، نشسته ام.
برگ ھا روی احساسم می لغزند



گل آینه
شبنم مھتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل ھای نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاھم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره ھای دور:
مو پریشان ھای باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نھان سازید.
مو پریشان ھای باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه ھای سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد ھشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درھای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نھاده پای،
چشم ھا را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درھای بی روزن
تا نھفته پرده ھا در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاھم نقش جادو را.
مو پریشان ھای باد !
برگ ھای وھم را از شاخه ھای من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ھا ھم آوا:
او ز روزن ھای عطر آلود
روی خاک لحظه ھای دور می بیند گلی ھمرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاھش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رھرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست ھای شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنھایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره ھای دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنھایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته گرم نگاھم می رود ھمراه رود رنگ:
من درونم نور- باران قصر سیم کودکی بودم،
جوی رویاھا گلی می برد.
ھمره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
ای تپش ھایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از ھم ، در کجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آھنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سرکش ھمرنگ ؟
مو پریشان ھای باد از دور دست دشت :
تارھای نقش می پیچد به گرد پنجه ھای او.
ای نسیم سرد ھشیاری !
دور کن موج نگاھش را
از کنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه ھای روشنایی می شکافد صخره شب را.
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او. گل بی طرح آیینه.
او ، شکوه شبنم رویا.
- خواب می بیند نھال شعله گویا تند بادی را.
کیست می لغزاند امشب دود را بر چھره مرمر؟
او ، خدای دشت نیلوفر،
جام شب را می کند لبریز آوایش:
زیر برگ آیینه را پنھان کنید از چشم.
مو پریشان ھای باد
با ھزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ھا را در نوردیده ،
می رسد آھنگشان از مرز خاموشی:
ساقه ھای نور می رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی.
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ھا می آمیزد
با غبار آبی گل ھای نیلوفر:
باز شد درھای بیداری.
پای درھا لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از ھم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.



ھمراه
تنھا در بی چراغی شب ھا می رفتم.
دست ھایم از یاد مشعل ھا تھی شده بود.
ھمه ستاره ھایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ھا را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ھا پر بود.
تنھا می رفتم ، می شنوی ؟ تنھا.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ھا انتظار تصویرم را می کشیدند،
درھا عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگھان ، تو از بیراھه لحظه ھا ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس ھایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
ھمه تپش ھایم از آن تو باد، چھره به شب پیوسته ! ھمه
تپش ھایم.
من از برگریز سرد ستاره ھا گذشته ام
تا در خط ھای عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره ھای ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آھنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان ھاست.
بی چراغی شب ھا ، بستر خاکی غربت ھا ، فراموشی آتش ھاست.
جست و جوھاست. « ھزار و یک شب » میان ما


آن برتر
به کنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
دستم را در تاریکی اندوھی بالا بردم
و کھکشان تھی تنھایی را نشان دادم،
شھاب نگاھش مرده بود.
غبار کاروان ھا را نشان دادم
و تابش بیراھه ھا
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود.
لالایی اندوھی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاھش با زمزمه سبز علف ھا آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب ھایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم


روزنه ای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از ھوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ھا
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندھی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ھا ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.


ای نزدیک
در نھفته ترین باغ ھا ، دستم میوه چید.
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راھم فشاند.
پنھان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیک!


غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ھا.
دیدمش در دشت ھای نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
«. جلوه اش با بوی خاک آمیخته »
رود، تابان بود و او موج صدا:
«. خیره شد چشمان ما در رود وھم »
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
«. طرح ھا در دست دارد دود وھم »
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
«. آفت پژمردگی نزدیک او »
دشت: دریای تپش، آھنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او


فراتر
می تازی ، ھمزاد عصیان !
به شکار ستاره ھا رھسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من ھستم
آسمان ، خوشه کھکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل ھای سپید می کنی
و ھر آن، به مار سیاھی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و - قصه نمی پردازم -
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ھا پاسخ می دھد.
در بیشه تو، آھو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
می شنوی. « خیر و شر » در سایه - آفتاب دیارت قصه
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راھیی.
من رسیده ام.
اندوھی در چشمانت نشست، رھرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ


شکست ترانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که ھر وزشی ، ھدیه ای نا شناس به دامنت
می ریخت ؟
- و اینک ھر ھدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نھفته ترین چشمه کشیدی ؟
- واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نھال از طوفان می ھراسد.
- و اینک ببالید ، نو رسته ترین نھالان!
که تھاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برھنه شوید، زیباترین پیکرھا!
که گزیدن نوازش شد.


دیاری دیگر
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار ھراسی نیست.
ھمراه! ما به ابدیت گل ھا پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاھی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نھیب داس از ھم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در ھم شکست


کو قطره وھم
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سھمناک
آھنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
ھنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ھا خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پھنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وھم؟
بال ھا ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزھا چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند


سایبان آرامش ما ، ماییم
در ھوای دو گانگی ، تازگی چھره ھا پژمرد.
بیایید از سایه - روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کھن را از پی برویم.
برگردیم، و نھراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چھره خود گم کنیم.
از روزن آن سوھا بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلھره پرپر کنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبھم دور.
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم.
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر ھیچ ، خم شدیم در برابر ھیچ ، پس نماز مادر را نشکنیم.
برخیزیم ، و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم.
کنار ما ریشه بی شوری است، بر کنیم.
و نلرزیم ، پا در لجن نھیم ، مرداب را به تپش در آییم.
آتش را بشویم، نی زار ھمھمه را خاکستر کنیم.
قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم.
و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم.
و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم.
و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود آییم.
برخورد خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم.
ما وزش صخره ایم ، ما صخره وزنده ایم.
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم.
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم.
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم.
در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید.
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دھیم.
و دو کران خود را ھر لحظه بیافرینیم، ھر لحظه رھا سازیم.
برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم


پرچین راز
بیراھه ھا رفتی، برده گام، رھگذر راھی از من تا بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و جوی
سحر!
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنھا نبود ، بر زمینه ھولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا ھمرنگ شمشیر و نوازش
بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نھادی ، به بالش یک وھم.
در پی چه بودی ، آن ھنگام ، در راھی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا
اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنھا ماندی ، گریستی .
ھمیشه - بھار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاھی فضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان ھول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ”من“ بیخبر، برھر جھش در ھر آمد، ھر رفت.
وای“من“، کودک تو،در شب صخره ھا،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پھنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنھاترین ”من“ بودی.
وتونزدیکترین“من“ بودی.
وتورساترین ”من“ بودی، ای“من“ سحرگاھی، پنجره ای برخیرگی دنیاھا           سرانگیز!




آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
ھشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شبتاب دور دست!
رھا کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم.
و ھمیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت ھدیه کرد.
و ھمیشه خوشه چینی از راھم گذشت، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و ھمیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و ھمھمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود


میوه تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه ھای تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ھا ناپدید.
شاخه خم می شد به راھش مست بار ،
او فراتر از جھان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش ھای سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راھش درختی جان گرفت
میوه اش ھمزاد ھمرنگ ھراس.
پرتویی افتاد در پنھان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت


شب ھم آھنگی
لب ھا می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.
بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.
می نگری ، رسایی چھره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است.آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم ، که مھتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نا بھنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد.
باد می شکند ، شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک ھم آھنگی را می شنویم ، و شیره گیاھان به سوی ابدیت می رود



دروگران پگاه
پنجره را به پھنای جھان می گشایم:
جاده تھی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی ، و غریو رودھا گویا نیست، و دره ھا ناخواناست.
می آیی: شب از چھره ھا برمی خیزد، راز از ھستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی : ابھام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری ، و آیینه نفس می کشد.
جاده تھی است. تو باز نخواھی گشت ، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند : رسیدگی خوشه ھایم را به رویا دیده اند


راه وارد
دریا کنار از صدف ھای تھی پوشیده است.
جویندگان مروارید به کرانه ھای دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ھا نقش است.
صدا نیست . دریا - پریان مدھوشند . آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواھد کرد.
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواھد آمد.
امشب ، لبخندی به فراترھا خواھد ریخت.
بی ھیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آبھا را خواھد شکافت.
زورق رانان توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می شکند،
پارو زنان ، از آن سوی ھراس من خواھد رسید.
گریان ، به پیشوازش خواھم شتافت.
در پرتوی یک رنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواھد نھاد


گردش سایه ھا
انجیر کھن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماھی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماھی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاھت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنھا می شوم.
کنار تو تنھاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این ھمه ای شفاف !
مرا راھی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم،
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماھی آب را می شیارد. فواره می جھد :
لحظه من پر می شود


برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ھا سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ھا بیھوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنھا مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ھا را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ھا پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، ھوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است


نیایش
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پھناور رمز رویاھا را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زھره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در ھمدلی بودیم.
سیاھی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانھا شدیم.
سایه را به دره رھا کردیم. لبخند را به فراخنای تھی فشاندیم .
سکوت ما به ھم پیوست ، و ما "ما" شدیم .
تنھایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چھره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نھفتیم و سوختیم.
ھر چه بھم تر ، تنھا تر ،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم، و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی


نزدیک آی
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درھا را بشکن ، وھم را دو نیمه کن ، که منم
ھسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه "ناب" ھایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راھم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از ھمھمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا ھستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده ھوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، ھستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چھره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ھا شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ”من“ شوم.


...
رویا زدگی شکست : پھنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده ھمی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جھان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ھا در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم


موج نوازشی ، ای گرداب!
کوھساران مرا پر کن ، ای طنین فراموشی !
نفرین به زیبایی- آب تاریک خروشان - که ھست مرا
فرو پیچد و برد!
تو ناگھان زیبا ھستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم ، آسمان ھا را پی بردم.
ترا یافتم ، درھا را گشودم، شاخه را خواندم.
افتاده باد آن برگ ، که به آھنگ وزش ھایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در ھم شد.
تپیدی: شیره گل بگردش آمد.
بیدار شدی : جھان سر برداشت ، جوی از جا جھید.
براه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته دگرگونی .
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیھوده : فضا را گرفته ای.
یادت جھان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم ، ای بزرگ ، ای تابان !
سر برزن ، شب زیست را در ھم ریز، ستاره دیگر خاک !
جلوه ای ، ای برون از دید !
از بیکران تو می ترسم ، ای دوست ! موج نوازشی


بیراھه ای در آفتاب
ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با ھجوم گل ھا چکنیم ؟
جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ھا چکنیم؟
آن سوی باغ ، دست ما به میوهء بالا نرسید.
وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاک افتادیم ، و چھره "ما" نقش "او" به زمین نھاد.
تاریکی محراب ، آکنده ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.
از کودکی ما ، تا این نسیم : شکوفه - باران فریب.
برگردیم ، که میان ما و گلبرگ ، گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم ، و ستاره ھمدردی از شب ھستی سر می زند.
ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درھا خواھد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ھا خواھد نشست؟
برویم از سایه نی ، شاید جایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را در سبد ما افکند


خوابی در ھیاھو
آبی بلند را می اندیشم ، و ھیاھوی سبز پایین را.
ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام.
تھی بالا می ترساند ، و خنجر برگ ھا به روان فرو می رود.
دشمنی کو ، تا مرا از من برکند ؟
نفرین به زیست : تپش کور !
دچار بودن گشتم ، و شبیخونی بود. نفرین !
ھستی مرا برچین ، ای ندانم چه خدایی موھوم!
نیزه من ، مرمر بس تن را شکافت
و چه سود ، که این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست : دلھره شیرین !
نیزه ام - یار بیراھه ھای خطر - را تن می شکنم.
صدای شکست ، در تھی حادثه می پیچد . نی ھا بھم می ساید.
ترنم سبز می شکافد:
نگاه زنی ، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند.
من - نیزه دار کھن - آتش می شوم.
او - دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.
دستم را می گیرد
و ما - دو مردم روزگاران کھن- می گذریم.
به نی ھا تن می ساییم، و به لالایی سبزشان ، گھواره روان را نوسان می دھیم.
آبی بلند ، خلوت ما را می آراید


تارا
از تارم فرود آمدم ، کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خواب طلایی ماھیان افتاد. رشته عطری گسست. آب از سایه افسوسی پر شد.
موجی غم را به لرزش نی ھا داد.
غم را از لرزش نی ھا چیدم، به تارم بر آمدم، به آیینه رسیدم.
غم از دستم در آیینه رھا شد: خواب آیینه شکست.
از تارم فرود آمدم ، میان برکه و آیینه ، گویا گریستم


در سفر آن سوھا
ایوان تھی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در درهء آفتاب ، سر برگرفته ای:
کنار بالش تو ، بید سایه فکن از پا در آمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته ھا ، کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از شکاف اندیشه ، کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد.
شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید.
ترا از تو ربوده اند، و این تنھایی ژرف است.
می گریی، و در بیراھه زمزمه ای سرگردان می شوی


ای ھمه سیماھا
در سرای ما زمزمه ای ، در کوچه ما آوازی نیست.
شب، گلدان پنجرهء ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشکیده است.
اینجا، ای ھمه لب ھا ! لبخندی ابھام جھان را پھنا می دھد.
پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب ھستی مرده است.
اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ما بدر برده است.
ای ھمه ھشیاران ! بر چه باغی در نگشودیم ، که عطر فریبی به تالار نھفته ما نریخت ؟
ای ھمه کودکی ھا ! بر چه سبزه ای ندویدیم، که شبنم اندوھی بر ما نفشاند ؟
غبار آلوده راھی از فسانه به خورشیدیم.
ای ھمه خستگان ! در کجا شھپر ما ، از سبکبالی پروانه نشان خواھد گرفت ؟
ستاره زھر از چاه افق بر آمد.
کنار نرده مھتابی ما ، کودکی بر پرتگاه وزش ھا می گرید.
در چه دیاری آیا ، اشک ما در مرز دیگر مھتابی خواھد چکید؟
ای ھمه سیماھا ! در خورشدی دیگر، خورشیدی دیگر


محراب
تھی بود و نسیمی.
سیاھی بود و ستاره ای
ھستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی.
یی: « تو » بود و « من »
نماز و محرابی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...