شرق اندوه - سحراب سپهری



IrUpload

روانه
چه گذشت؟
 – زنبوری پر زد.
    – در پھنهء...
         – وھم، این سو، آن سو، جویای گلی.
             – جویای گلی، آری، بی ساقه گلی در پھنه خواب، نوشابه آن ...
             – اندوه ، اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
          – نی. سبدی میکن، سفری در باغ.
      – باز آمدهام بسیار، و ره آوردم: تیتاب تھی.
        – سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
           – بدرود.
         – بدرود، و به ھمراھت نیروی ھراس


ھلا
تنھا به تماشای چهای؟
      بالا، گل یک روزه نور.
            پایین، تاریکی باد
     بیھوده مپای ، شب از شاخه نخواھد ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.
          از برگ سپھر، شبنم ستارگان خواھد پرید.
              تو خواھی ماند، و ھراس بزرگ، ستون نگاه، و پیچک غم.
                    بیھوده مپای.
           برخیز، که وھم گلی، زمین را شب کرد.
راھی شو، که گردش ماھی، شیار اندوھی در پی خود نھاد.
         زنجره را بشنو: چه جھان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی
                 ھست، و خدایی . . .
 بی گاه است، ببوی و برو، و چھره زیبایی در خواب دگر ببین


پادمه
میرویید، در جنگل خاموشی رویا بود.
شبنمھا بر جا بود.
درھا باز، چشم تماشا باز، چشم تماشا تر، و خدا در ھر ... آیا بود؟
خورشیدی در ھر مشت: بام نگه بالا بود.
میبویید. گل وابود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنھایی، تنھا بود.
          ناپیدا، پیدا بود.
آنجا، آنجا بود.  او


چند
اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر منھا:
صد پرتو من در آب!
مھتاب، تابنده نگر، بر لرزش برگ، اندیشه من، جاده مرگ.
آنجا نیلوفرھاست، به بھشت، به خدا درھاست.
اینجا ایوان، خاموشی ھوش، پرواز روان.
در باغ زمان تنھا نشدیم. ای سنگ و نگاه، ای وھم و درخت، آیا نشیدیم؟
یی. « شاخه – تو » ام، تو « صخره – من » من
این بام گلی، آری، این بام گلی، خاک است و من و پندار.
و چه بود این لکه رنگ، این دود سبک؟ پروانه گذشت؟ افسانه دمید؟
نی، این لکه رنگ، این دود سبک، پروانه نبود، من بودم و تو. افسانه نبود، ما بود و شما


ھایی
سرچشمه رویشھایی دریایی، پایان تماشایی.
تو تراویدی: باغ جھان تر شد، دیگر شد.
صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست: خاموشی ھست.
خوابم بربود، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب، لرزش برگی در آب.
این سو تاریکی مرگ، آن سو زیبایی برگ. اینھا چه، آنھا چیست؟ انبوه زمانھا چیست؟
این میشکفد، ترس تماشا دارد. آن می گذرد، وحشت دریا دارد.
پرتو محرابی ، میتابی. من ھیچم: پیچک خوابی. بر نرده اندوه تو میپیچم.
تاریکی پروازی، رؤیای بی آغازی، بی موجی، بی رنگی، دریای ھم
آھنگی!


شکپوی
برآبی چنین افتاد. سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
ھمھمهای : خندیدند. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رھرو تنھا رفت، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
این سنگ پیوندش با من کو؟ آن زنبور، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا، آیینه کجا؟ این لبخند، لب ھا کو، موج آمد،دریا کو؟
آمد. « او » ، آمد « او » ، میبویم، بو آمد. از ھر سو، ھای آمد، ھو آمد. من رفتم


نه به سنگ
در جوی زمان، در خواب تماشای تو میرویم.
سیمای روان، با شبنم افشان تو میشویم.
پرھایم؟ پرپر شدهام. چشم نویدم، به نگاھی تر شدهام. این سو نه، آن سویم.
و در آن سوی نگاه، چیزی را میبینم. چیزی را میجویم.
سنگی میشکنم، رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوھم. ابری رفت، من کوھم: میپایم. من بادم: میپویم.
در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می آیم، میبویم


و
آری، ما غنچه یک خوابیم.
– غنچه خواب؟ آیا میشکفیم؟
– یک روزی، بی جنبش برگ.
– اینجا؟
– نی، در دره مرگ.
– تاریکی ، تنھایی.
– نی، خلوت زیبایی.
– به تماشا چه کسی میآید، چه کسی ما را میبوید؟
... -
– و به بادی پرپر . . . ؟
... -
– و فرودی دیگر؟
... -


نا
باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد.
آورد. « نا » خانه بروب، افشان گل، پیک آمد، پیک آمد، مژده ز
آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گلھای سیا آورد.
ما خفته ، او آمد، خنده شیطان           را بر لب ما آورد.
مرگ آمد.
حیرت ما را برد،
ترس شما آورد.
در خاکی ، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد


پاراه
نه تو میپایی، و نه کوه، میوه این باغ: اندوه، اندوه.
گو بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.
این پیچک شوق، آبش ده، سیرابش کن، آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.
این لالهء ھوش، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد، بشود.
و خدا از تو نه بالاتر. نی، تنھاتر، تنھاتر.
بالاھا، پستیھا یکسان بین. پیدا نه، پنھان بین.
بالی نیست، آیت پروازی ھست. کس نیست، رشته آوازی ھست.
پژواکی: رؤیایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد رفت.
اندیشه: کاھی بود، در آخور ما کردند. تنھایی: آبشخور ما کردند.
این آب روان ، ما سادهتریم. این سایه، افتادهتریم.
نه تو میپایی، و نه من، دیده تر بگشا، مرگ آمد، در بگشا


شیطان ھم
از خانه بدر، از کوچه برون، تنھایی ما سوی خدا میرفت.
در جاده، درختان سبز، گلھا وا، شیطان نگران: اندیشه رھا میرفت.
خار آمد، و بیابان و سراب.
کوه آمد و، خواب.
آواز پری: مرغی به ھوا میرفت؟
– نی، ھمزاد گیاھی بود، از پیش گیاه میرفت.
شب میشد و روز.
جایی، شیطان نگران: تنھایی ما میرفت


شورم را
میزن راه فنا میزن « لا» من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم، برتارم زخمهء
من دودم: میپیچم، میلغزم، نابودم.
میسوزم، میسوزم: فانوس تمنایم. گل کن تو مرا، و درآ.
آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم. دیو و پری آمد ،
دیو و پری بودم. در بی خبری بودم.
قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل ، بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا، میبینم خواب: بودایی
در نیلوفر آب.
ھر جا گلھای نیایش رست، من چیدم. دسته گلی دارم، محراب تودور از دست : او بالا، من در
پست.
گل چیدم، گل خوردم. « کجا » میبردم، بی توشه شدم در کوه « بیا » خوشبو سخنم، نی؟ باد
در رگھا ھمھمهای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن. و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا
کن.
و « من » میبر، ھم موج « چرا » باد انگیز، درھای سخن بشکن، جا پای صدا میروب. ھم دود
میبر. « شما » و « ما »
ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان ، زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان



Bodhi
آنی بود، درھا وا شده بود.
برگی نه، شاخی نه. باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش. خاموشی گویا شده بود.
آن پھنه چه بود: با میشی، گرگی ھمپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ. پرده مگر تا شده بود؟
من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنھا شده بود.
ھر رودی ، دریا، ھر بودی بودا شده بود


گزار
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی میخواندند. نیلوفر وا میشد. کوزه تر بشکستم.
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم


لب آب
دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان، تنھا، تک بود.
بادآمده بود، باران زده بود: شبتر، گلھا پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینهء رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سیا در خواب.
زمزمهای میمرد. بادی میرفت، رازی میبرد


ھنگامی
تاریکی، پیچکوار، به چپرھا پیچید، به حناھا،افراھا.
و ھنوز، ما در کشت، در کف داس.
ما ماندیم، تا رشته شب از گرد چپرھا وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار، به چپرھا پیچید، به حناھا،افراھا.
و ھنوز، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و ھزاران روز، و ھزاران بار
تاریکی، پیچک وار، به چپرھا پیچید، به حناھا،افراھا.
پایان شبی، ما در خواب، یک خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما: ساقه لرزان پیام


تا
بالارو، بالارو، بند نگه بشکن، وھم سیه بشکن.
– آمدهام، آمدهام، بوی دگر میشنوم، باد دگر میگذرد.
روی سرم بید دگر، خورشید دگر.
– شھر تونی، شھر تونی،
میشنوی زنگ زمان: قطره چکید. از پی تو، سایه دوید.
شھر تو در کوی فراترھا، دره دیگرھا.
– آمدهام، آمدهام، میلغزد صخره سخت، میشنوم آواز درخت.
– شھر تونی، شھر تونی،
خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟
و چرا روییدن ، روییدن، رمزی را بوییدن؟
شھر تو رنگش دیگر. خاکش، سنگش دیگر.
– آمدهام، آمدهام. بسته نه دروازه نه در، جنھا ھر سو بگذر.
و خدایان ھر افسانه که ھست و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست.
– شھر تونی، شھر تونی،
در کفھا کاسه زیبایی، بر لبھا تلخی دانایی.
شھر تو در جای دگر، ره میبر با پای دگر.
– آمدهام، آمدهام، پنجرهھا میشکفند.
کوچه فرو رفته به بی سویی، بیھایی، بی ھویی.
– شھر تونی، شھر تونی،
در وزش خاموشی، سیماھا در دود فراموشی.
شھر ترا نام دگر، خسته نهای، گام دگر.
– آمدهام، آمدهام، درھا رھگذر باد عدم.
روی زمین ، روی زمان. « یک » خانه ز خود وارسته، جام دویی بشکسته. سایه
– شھر تونی این و نه آن.
شھر تو گم تا نشود، پیدا نشود



تنھا باد
سایه شدم ، و صدا کردم:
؟« او » دره ،« نه من » کو مرز پریدنھا، دیدنھا؟ کو اوج
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنھا بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنھایی تنھا باد!
می چید. « او » ، میچید « او » دستم در کوه سحر
و ندا آمد: و ھجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در ھر گام، دنیایی تنھاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلھا میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتھا میآیند.
و شیاری ز ھراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پھنه چه زیبا شد!
آمد، پرده ز ھم وا باید، درھا ھم: « او »
و ندا آمد: پرھا ھم


تراو
پاشیدم. « نگر » درآ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب
نگه بنشاندم، بنشستم. « صد برگ » ، در سفالینه چشم
آیینه شکستم ، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نھادم. رشته گسستم.
دادمشان، خوابیدند. « چرا » زیبایان خندیدند، خواب
غوکی میجست، اندوھش دادم، و نشست.
در کشت گمان، ھر سبزه لگد کردم. از ھر پیشه ، شوری به سبد کردم.
سر دادم. « درآ » بوی تو میآمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز
پژواک تو میپیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.
یک ھیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم


وید
نیھا، ھمھمهشان میآید.
مرغان، زمزمه شان میآید.
در باز و نگه کم.
و پیامی رفته به بی سویی دشت.
گاوی زیر صنوبرھا،
ابدیت روی چپرھا.
از بن ھر برگی وھمی آویزان
و کلامی نی،
نامی نی.
پایین، جاده بیرنگی.
بالا، خورشید ھمآھنگی


و شکستم، و دویدم، و فتادم
درھا به طنینھای تو وا کردم.
ھر تکه نگاھم را جایی افکندم، پر کردم ھستی ز نگاه.
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.
در بن خاری ، یاد تو پنھان بود، برچیدم، پاشیدم به جھان.
بر سیم درختان زدم آھنگ ز خود روییدن و به خود گستردن.
و شیاریدم شب یکدست نیایش ، افشاندم دانه راز.
و شکستم آویز فریب.
و دویدم تا ھیچ. و دویدم تا چھره مرگ، تا ھسته ھوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم، لرزیدم.
وزشی میرفت از دامنهای ، گامی ھمره او رفتم.
ته تاریکی، تکه خورشیدی دیدم، خوردم، و ز خود رفتم، و رھا بودم


نیایش
دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد، ھر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور، شبما را بکند روزن روزن.
ما بی تاب، و نیایش بی رنگ.
از مھرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما،
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما ھسته پنھان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم، باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش ھمرنگی صد اخگر برگیر، بر ھم تاب، بر ھم پیچ:
شلاقی کن، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما، در ما، جنگل یکرنگی بدر آرد سر.
چشمان بسپردیم، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چھره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم، و شود سیراب از تابش تو، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن، و گره زن نگه ما و خودت با ھم
باشد که تراود در ما ھمه تو.
ما چنگیم: ھر تار از ما دردی، سودایی.
زخمه کن از آرامش نامیرا، ما را بنواز.
خاموشی. « نت » باشد که تھی گردیم، آکنده شویم از والا
آیینه شدیم، ترسیدیم از ھر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فرا گیرد ھستی ما را، و دگر نقشی نشیند در ما.
ھر سو مرز، ھر سو نام.
رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان باشد که بھم پیوندد ھمه چیز، باشد که
نماند مرز، که نماند نام.
ای دور از دست! پر تنھایی خسته است.
گهگاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش



به زمین
افتاد. و چه پژواکی که شنید اھریمن، و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بھشت.
من در خویش، و کلاغی لب حوض.
خاموشی، و یکی زمزمه ساز.
تنهء تاریکی تبر نقره نور.
و گوارایی بی گاه خطا، بوی تباھیھا گردش زیست.
شب دانایی . و جدا ماندم: کو سختی پیکرھا، کو بوی زمین، چینهء بی بعد پریھا؟
اینک باد، پنجرهام رفته به بی پایان، خونی ریخت، برسینهء من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمانھا بر کاج حیاط، ھمواره وزید و وزید. اینھم گل اندیشه، آنھم بت دوست.
نی، که اگر بوی لجن میآید. آن ھم غوک، که دھانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری: روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. ھستی لب آیینه نشست، خیره به من: غم نامیرا


و چه تنھا
ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاھی به نماز.
غمھا را گل کردیم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من ھستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ، و ھوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوتهء زیست، و چه تنھا من!
تنھا من، و سر انگشتم در چشمه یاد، و کبوترھا لب آب.
ھم خندهء موج ، ھم تن زنبوری بر سبزهء مرگ، و شکوھی در پنجه باد.
من از تو پرم، ای روزنه باغ ھمآھنگی کاج و من و ترس!
ھنگام من است، ای در به فراز، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!


تا گل ھیچ
میرفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!
راھی بود از ما تا گل ھیچ.
مرگی در دامنهھا، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.
«. بی تو دری بودم به برون، و نگاھی به کران، و صدایی به کویر » : میخواندیم
میرفتیم، خاک از ما میترسید، و زمان بر سر ما میبارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نھانھا آوایی افشاندند.
ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنھایی، و زمینھا پر خواب.
خوابیدیم، میگویند: دستی در خوابی گل میچید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...