ما ھیچ، ما نگاه - سحراب سپهری


IrUpload

ای شور، ای قدیم
صبح
شوری ابعاد عید
ذائقه را سایه کرد.
عکس من افتاد در مساحت تقویم:
در خم آن کودکانه ھای مورب،
روی سرازیری فراغت           یک عید
داد زدم:
« ! به، چه ھوایی »
در ریه ھایم وضوح بال تمام پرنده ھای جھان بود.
آن روز
آب، چه تر بود!
باد به شکل لجاجت متواری بود.
من ھمه مشق ھای ھندسی ام را
روی زمین چیده بودم.
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گیج شدم.
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی:
« ! آی، ھلیکوپتر نجات »
حیف:
طرح دھان در عبور باد بھم ریخت.
ای وزش شور، ای شدیدترین شکل!
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راھنمایی کن


نزدیک دورھا
زن دم درگاه بود
با بدنی از ھمیشه.
رفتم نزدیک:
چشم مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره ھای خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن،
تا وسط اشتباه ھای مفرح،
تا ھمه چیزھای محض.
رفتم نزدیک آب ھای مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاطی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من ھم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی.
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از ھمیشه ھای جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد


وقت لطیف شن
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من با شن ھای
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفر ھای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ھا بودم.
من
دلتنگ
بودم.
درباغ
یک سفره مانوس
پھن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه انگور
روی ھمه شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم می کرد.
دیدم که درخت، ھست.
وقتی درخت ھست
پیداست که باید بود.
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یاس ملون!


اکنون ھبوط رنگ
سال میان دو پلک را
ثانیه ھایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ھا می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه ھای کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دھان حوصله ما
آب شد


از آب ھا به بعد
روزی که
دانش بر لب آب زندگی میکرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه ھای لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفھوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.
اما گاھی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در ھندسه دقیق اندوه
تنھا می ماند


ھم سطر، ھم سپید
صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیاء
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد.
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشتاق می زند.
در ذھن حال، جاذبه شکل
از دست می رود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابھام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف


اینجا پرنده بود
ای عبور ظریف!
بال را معنی کن
تا پر ھوش من از حسادت بسوزد.
ای حیات شدید!
ریشه ھای تو از مھلت نور
آب می نوشد.
آدمی زاد - این حجم غمناک -
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند.
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بال ھای تو می ریزد.
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد.
من
وارث نقش فرش زمینم
و ھمه انحناھای این حوضخانه.
شکل آن کاسه مس
ھم سفر بود با من
از زمین ھای زبر غریزی
تا تراشیدگی ھای وجدان امروز.
ای نگاه تحرک!
حجم انگشت تکرار
روزن التھاب مرا بست:
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور می شد.
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک بشارت
خواب شیرینی از ھوش می رفت.
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد.
ای حضور پریروز بدوی!
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی!
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاھای تند عطش را
می شنیدم.
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد.
آدمی زاده طومار طولانی انتظار است،
ای پرنده! ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی


متن قدیم شب
ای میان سخن ھای سبز نجومی !
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را می رساند .
سینه آب در حسرت عکس یک باغ
می سوزد .
سیب روزانه
در دھان طعم یک وھم دارد .
ای ھراس قدیم !
در خطاب تو انگشت ھای من از ھوش رفتند .
امشب
دست ھایم نھایت ندارد :
امشب از شاخه ھای اساطیری
میوه می چینند .
امشب
ھر درختی به اندازه ترس من برگ دارد .
جرات حرف در ھرم دیدار حل شد .
ای سر آغاز ھای ملون !
چشم ھای مرا در وزش ھای جادو حمایت کنید .
من ھنوز
موھبت ھای مجھول شب را
خواب می بینم .
من ھنوز
تشنه آبھای مشبک
ھستم .
دگمه ھای لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست .
در علفزار پیش از شیوع تکلم
آخرین جشن جسمانی ما بپا بود .
من در این جشن موسیقی اختران را
از درون سفالینه ھا می شنیدم
و نگاھم پر از کوچ جادوگران بود .
ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن !
جذبه تو مرا ھمچنان برد .
- تا ھوای تکامل ؟
- شاید .
در تب حرف ، آب بصیرت بنوشیم .
زیر ارث پراکنده شب
شرم پاک روایت روان است :
در زمان ھای پیش از طلوع ھجاھا
محشری از ھمه زندگان بود .
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم ترک خورد .
بعد
من که تا زانو
در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم .
بعد ، در فصل دیگر ،
شبنم « لفظ » کفش ھای من از
تر شد .
بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم
ھجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم .
بعد دیدم که از موسم دست ھایم
ذات ھر شاخه پرھیز می کرد .
ای شب ارتجالی !
دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود .
پشت دیوار یک خواب سنگین
یک پرنده که از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد .
اولین ریگ الھام در زیر پایم صدا کرد .
خون من میزبان رقیق فضا شد .
نبض من در میان عناصر شنا کرد .
ای شب ...
نه ، چه می گویم ،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .
سمت انگشت من با صفا شد


بی روزھا عروسک
این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه ھای تر و تازه می پاشد .
چشم ھایش
نفی تقویم سبز حیات است .
صورتش مثل یک تکه تعطیل عھد دبستان سپید است .
سال ھا این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ھا می نشست .
صبح ھا مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد ،
من برای دھان تماشا
میوه کال الھام می بردم .
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت .
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد .
ھوش من پشت چشمان او آب می شد .
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت .
پشت شمشادھا کاغذ جمعه را
انس اندازه ھا پاره می کرد .
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمرھندی
در میان من و تلخی شنبه ھا سایه می ریخت .
یا شبیه ھجومی لطیف
قلعه ترس ھای مرا می گرفت .
دست او مثل یک امتداد فراغت
من محو می شد . « تکالیف » در کنار
( واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه ھای فروزان الھام را دیدم .
در نزول زبان خوشه ھای تکلم صدا دارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد .
از پریشانی اطلسی ھا
روی وجدان من جذبه می ریخت .
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد . )
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرھای تدریجی باغ چیزی بگوید .
یک نفر باید این حجم کم را بفھمد ،
دست او را برای تپش ھای اطراف معنی کند ،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد .
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند .
یک نفر باید از پشت درھای روشن بیاید .
گوش کن ، یک نفر می دود روی پلک حوادث :
کودکی رو به این سمت می آید



چشمان یک عبور
آسمان پر شد از خال پروانه ھای تماشا .
عکس گنجشک افتاد در آب ھای رفاقت .
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه .
باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت .
شاخه مو به انگور
مبتلا بود .
کودک آمد
جیب ھایش پر از شوق چیدن .
( ای بھار جسارت !
امتداد تو در سایه کاج ھای تامل
پاک شد.)
کودک از پشت الفاظ
تا علف ھای نرم تمایل دوید ،
رفت تا ماھیان ھمیشه .
روی پاشویه حوض
خون کودک پر از فلس تنھایی زندگی شد .
بعد ، خاری
پای او را خراشید .
سوزش جسم روی علف ھا فنا شد .
( ای مصب سلامت !
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند . )
جیک جیک پریروز گنجشک ھای حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت .
جوی آبی که از پای شمشادھا تا تخیل روان بود
جھل مطلوب تن را به ھمراه می برد .
کودک از سھم شاداب خود دور می شد .
زیر باران تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه ھای ھلو روی پیراھنش ریخت .
در مسیر غم صورتی رنگ اشیاء
ریگ ھای فراغت ھنوز
برق می زد .
پشت تبخیر تدریجی موھبت ھا
شکل پرپرچه ھا محو می شد .
کودک از باطن حزن پرسید :
تا غروب عروسک چه اندازه راه است ؟
ھجرت برگی از شاخه ، او را تکان داد .
پشت گل ھای دیگر
صورتش کوچ می کرد .
( صبحگاھی در آن روزھای تماشا
کوچ بازیچه ھا را
زیر شمشادھای جنوبی شنیدم .
بعد ، در زیر گرما
مشتم از کاھش حجم انگور پر شد .
بعد ، بیماری آب در حوض ھای قدیمی
فکر ھای مرا تا ملامت کشانید .
بعدھا ، در تب حصبه دستم به ابعاد پنھان گل ھا رسید .
گرته دلپذیر تغافل
روی شن ھای محسوس خاموش می شد .
من
روبرو می شدم با عروج درخت ،
با شیوع پر یک کلاغ بھاره ،
با افول وزغ در سجایای ناروشن آب ،
با صمیمیت گیج فواره حوض ،
با طلوع تر سطل از پشت ابھام یک چاه . )
کودک آمد میان ھیاھوی ارقام .
( ای بھشت پریشانی پاک پیش از تناسب !
خیس حسرت ، پی رخت آن روزھا می شتابم . )
کودک از پله ھای خطا رفت بالا .
ارتعاشی به سطح فراغت دوید .
وزن لبخند ادراک کم شد


تنھای منظره
کاج ھای زیادی بلند .
زاغ ھای زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ھا ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ فرا رفته تا ھیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خشنود .
چشم تا کار می کند
ھوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاھی پر از لفظ مر طوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،
چشم ھای شبیه حیای مشبک ،
پلک ھای مردد
مثل انگشت ھای پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید ھای لب رود
انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد .
فکر
آھسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاھای پاییزھایی که خواھند آمد
یک دھان مشجر
از سفرھای خوب
حرف خواھد زد ؟


سمت خیال دوست
ماه
رنگ تفسیر مس بود .
مثل اندوه تفھیم بالا می آمد .
سرو
شیھه بارز خاک بود .
کاج نزدیک
مثل انبوه فھم
صفحه ساده فصل را سایه می زد .
کوفی خشک تیغال ھا خوانده می شد .
از زمین ھای تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد .
دوست
توری ھوش را روی اشیا
لمس می کرد .
جمله جاری جوی را می شنید ،
با خود انگار می گفت :
ھیچ حرفی به این روشنی نیست .
من کنار زھاب
فکر می کردم :
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !


اینجا ھمیشه تیه
ظھر بود .
ابتدای خدا بود .
ریگزار عفیف
گوش می کرد ،
حرف ھای اساطیری آب را می شنید .
آب مثل نگاھی به ابعاد ادراک .
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود .
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست .
چشم
وارد فرصت آب می شد .
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت .
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف ھای قربت !
در چه سمت تماشا
ھیچ خوشرنگ
سایه خواھد زد ؟
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواھد شد ؟
ای شروع لطیف !
جای الفاظ مجذوب ، خالی!


تا انتھا حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواھد شد .
باد چیزی خواھد گفت .
سیب خواھد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواھد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواھد رفت .
سقف یک وھم فرو خواھد ریخت .
چشم
ھوش محزون نباتی را خواھد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواھد پیچید .
راز ، سر خواھد رفت .
ریشه زھد زمان خواھد پوسید .
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواھد زد ،
باطن آینه خواھد فھمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواھد داد ،
بھت پرپر خواھد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنھایی را
تجربه خواھد کرد .
داخل واژه صبح
صبح خواھد شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...