حجم سبز - سحراب سپهری


IrUpload



از روی پلک شب
شب سرشاری بود.
روز از پای صنوبرھا، تا فراترھا میرفت.
دره مھتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود .
در بلندیھا، ما .
دورھا گم، سطحھا شسته، و نگاه از ھمه شب نازک تر.
دستھایت، ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالیه انس، با نفسھایت آھسته ترک میخورد
و تپشھامان میریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگھا
و لعاب مھتاب، روی رفتارت.
تو شگرف ، تو رھا، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به ھوای خنک کوھستان میپیوست.
سایهھا برمیگشت.
و ھنوز، در سر راه نسیم،
پونهھایی که تکان میخورد،
جذبهھایی که بھم میریخت



روشنی ، من، گل، آب
ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماھیھا، روشنی، من، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسیھایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گلھای حیاط.
نور در کاسه مس، چه نوازشھا میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنھان ھر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن، چھره من پیداست .
چیزھایی ھست، که نمیدانم .
میدانم، سبزهای را بکنم خواھم مرد .
میروم بالا تا اوج ، من پراز بال و پرم .
راه میبینم در ظلمت ، من پراز فانوسم .
من پراز نورم و شن
و پر از دارو درخت .
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنھاست



و پیامی در راه
روزی
خواھم آمد ، و پیامی خواھم آورد .
در رگھا ، نور خواھم ریخت .
و صدا خواھم در داد : ای سبدھاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .
خواھم آمد ، گل یاسی به گدا خواھم داد .
زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواھم بخشید .
کور را خواھم گفت : چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواھم شد ، کوچهھا را خواھم گشت ، جار خواھم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
رھگذاری خواھد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ، کھکشانی خواھم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را بر گردن او خواھم آویخت .
ھر چه دشنام ، از لبھا خواھم برچید .
ھر چه دیوار، از جا خواھم برکند .
رھزنان را خواھم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !
من گره خواھم زد ، چشمان را با خورشید ، دلھا را با عشق، سایهھای را با باد .
و بھم خواھم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجرهھا .
بادبادکھا ، به ھوا خواھم برد .
گلدانھا ، آب خواھم داد .
خواھم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواھم ریخت .
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواھم آورد .
خر فرتوتی در راه ، من مگسھایش را خواھم زد .
خواھم آمد سر ھر دیواری ، میخکی خواھم کاشت .
پای ھر پنجرهای ، شعری خواھم خواند .
ھر کلاغی را ، کاجی خواھم داد .
مار را خواھم گفت : چه شکوھی دارد غوک !
آشتی خواھم داد .
آشنا خواھم کرد .
راه خواھم رفت .
نور خواھم خورد .
دوست خواھم داشت





ساده رنگ
آسمان ، آبی تر،
آب، آبی تر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض .
رخت میشوید رعنا .
برگھا میریزد .
مادرم صبحی میگفت : موسم دلگیری است .
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست .
زن ھمسایه در پنجرهاش ، تور میبافد ، می خواند .
میخوانم ، گاھی نیز « ودا » من
طرح میریزم سنگی ، مرغی ، ابری .
آفتابی یکدست .
سارھا آمدهاند .
تازه لادنھا پیدا شدهاند .
من اناری را ، میکنم دانه ، به دل میگویم :
خوب بود این مرد م ، دانهھای دلشان پیدا بود .
میپرد در چشمم آب انار : اشک میریزم .
مادرم میخندد .
رعنا ھم


آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور، سیرهای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزهای پر میگردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرود برده در آب .
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمهھاشان جوشان ، گاوھاشان شیرافشان باد !
من ندیدم دھشان ،
بی گمان پای چپرھاشان جا پای خداست .
ماھتاب آنجا ، میکند روشن پھنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینهھا کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچهای میشکفد ، اھل ده با خبرند .
چه دھی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را می فھمند .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم




در گلستانه
دشتھایی چه فراخ !
کوهھایی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی ، پی چیزی میگشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
پشت تبریزیھا
غفلت پاکی بود ، که صدایم میزد .
پای نیزاری ماندم ، باد میآمد ، گوش دادم :
چه کسی با من ، حرف میزد ؟
سوسماری لغزید .
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار، بوتهھای گل رنگ
و فراموشی خاک .
لب آبی
گیوهھا را کندم ، و نشستم ، پاھا در آب :
من چه سبزم امروز »
و چه اندازه تنم ھوشیار است !
نکند اندوھی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟
ھیچ ، میچرد گاوی در کرد .
ظھر تابستان است .
سایهھا میدانند ، که چه تابستانی است .
سایهھایی بی لک ،
گوشهای روشن و پاک ،
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مھربانی ھست ، سیب ھست ، ایمان ھست .
آری
تا شقایق ھست زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح .
و چنان بی تابم ، که دلم میخواھد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
 دورھا آوایی است ، که مرا میخواند




غربت
ماه بالای سر آبادی است ،
اھل آبادی در خواب .
روی این مھتابی ، خشت غربت را می بویم .
باغ ھمسایه چراغش روشن ،
من چراغم خاموش .
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب .
غوک ھا می خوانند .
مرغ حق ھم گاھی .
کوه نزدیک من است : پشت افراھا ، سنجد ھا .
و بیابان پیداست .
سنگ ھا پیدا نیست ، گلچه ھا پیدا نیست .
سایه ھای از دور ، مثل تنھایی آب ، مثل آواز خدا پیدا بود .
نیمه شب باید باشد .
دب اکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام .
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود .
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم .
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزھا بردارم ،
طرحی از جاروھا ، سایه ھاشان در آب .
یاد من باشد ، ھر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را ھم با چوبه بشویم .
یاد من باشد تنھا ھستم.
ماه بالای سر تنھایی است




پیغام ماھی ھا
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنھایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماھیان می گفتند :
« . ھیچ تقصیر درختان نیست »
ظھر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به ھوا برد که برد .
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب .
برق از پولک ما رفت که رفت .
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین ھای تغافل می زد ،
چشم ما بود .
روزنی بود به اقرار بھشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، ھمت کن
« . و بگو ماھی ھا ، حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار .
من به سر وقت خدا می رفتم


نشانی
در فلق بود که پرسید سوار . « ؟ خانه دوست کجاست »
آسمان مکثی کرد .
رھگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ھا بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت ، »
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرھای صداقت آبی است .
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،
پس به سمت گل تنھایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی :
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست



واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می آیید ،
پشت ھیچستانم .
پشت ھیچستان جایی است .
پشت ھیچستان رگ ھای ھوا ، پر قاصد ھایی است
که خبر می آرند ، از گل واشده دورترین بوته خاک .
روی شن ھا ھم ، نقش ھای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند .
پشت ھیچستان ، چتر خواھش باز است :
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود ،
زنگ باران به صدا می آید .
آدم اینجا تنھاست
و در این تنھایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است .
به سراغ من اگر می آیید ،
نرم و آھسته بیایید ، مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنھایی من



پشت دریاھا
قایقی خواھم ساخت ،
خواھم انداخت به آب .
دور خواھم شد از این خاک غریب
که در آن ھیچکسی نیست که در بیشه عشق
قھرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تھی
و دل از آرزوی مروارید ،
ھمچنان خواھم راند .
نه به آبی ھا دل خواھم بست
نه به آن تابش تنھایی ماھی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوھاشان .
ھمچنان خواھم راند .
ھمچنان خواھم خواند :
دور باید شد ، دور . »
مرد آن شھر اساطیر نداشت .
زن آن شھر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
ھیچ آیینه تالاری ، سر خوشی ھا را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
« . نوبت پنجره ھاست
ھمچنان خواھم خواند .
ھمچنان خواھم راند .
پشت دریاھا شھری است
که در آن پنجره ھا رو به تجلی باز است .
بام ھا جای کبوترھایی است ، که به فواره ھوش بشری می نگرند.
دست ھر کودک ده ساله شھر ، شاخه معرفتی است.
مردم شھر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت دریاھا شھری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاھا شھری است !
قایقی باید ساخت



تپش سایه دوست
تا سواد قریه راھی بود .
چشم ھای ما پر از تفسیر زنده بومی ،
شب درون آستین ھامان .
می گذشتیم از میان آبکندی خشک .
از کلام سبزه زاران گوش ھا سرشار ،
کوله بار از انعکاس شھر ھای دور .
منطق زبر زمین در زیر پا جاری .
زیر دندان ھای ما طعم فراغت جابجا می شد .
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
چوبدست ما به دوش خود بھار جاودان می برد .
ھر یک از ما آسمانی داشت در ھر انحنای فکر .
ھر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
جیب ھای ما صدای جیک جیک صبح ھای کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه ھای آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت .
برفراز آبگیری خود بخود سرھا ھمه خم شد :
روی صورت ھای ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست



صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان ، صبحگاھی بود .
میوه ھا آواز می خواندند .
میوه ھا در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ھا ، زندگی روی کمال پوستھا خواب سطوح جاودان می دید.
اضطراب باغ ھا در سایه ء ھر میوه روشن بود .
گاه مجھولی میان تابش به ھا شنا می کرد .
ھر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بینش ھم شھریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ھا خط مماسی بود .
من به خانه باز گشتم ، مادرم پرسید :
میوه از میدان خریدی ھیچ ؟
- میوه ھای بی نھایت را کجا می شد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
- به چه شد ، آخر خوراک ظھر ...
... -
ظھر از آیینه ھا تصویر به تا دور دست زندگی می رفت





شب تنھایی خوب
گوش کن ، دورترین مرغ جھان می خواند .
شب سلیس است ، و یکدست ، و باز .
شمعدانی ھا
و صدا دارترین شاخه ء فصل ، ماه را می شنوند .
پلکان جلوی ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم ھای ترا .
چشم تو زینت تاریکی نیست .
پلک ھا را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا .
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو ھشدار دھد .
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه ء آواز به خود جذب کند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواھد گفت :
بھترین چیز رسیدن به نگاھی است که از حادثه ء عشق تر است






سوره ء تماشا
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذھن
واژه ای در قفس است .
حرف ھایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود .
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد .
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوھستان نیست
ھمچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوھر نا پیدایی است
که رسولان ھمه از تابش آن خیره شدند .
پی گوھر باشید .
لحظه ھا را به چراگاه رسالت ببرید .
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن ھای درشت .
و به آنان گفتم :
ھر که در حافظه ء چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ء شور ابدی خواھد ماند .
ھر که با مرغ ھوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جھان خواھد بود .
آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند
می گشاید گره پنجره ھا را با آه .
زیر بیدی بودیم .
برگی از شاخه ء بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بھتر از این می خواھید ؟
می شنیدم که بھم می گفتند :
سحر میداند ، سحر !
سر ھر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد .
خانه ھاشان پر داوودی بود ،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم           به سر شاخه ء ھوش .
جیبشان را پر عادت کردیم .
خوابشان را به صدای سفر آینه ھا آشفتیم




پرھای زمزمه
مانده تا برف زمین آب شود .
مانده تا بسته شود این ھمه نیلوفر وارونه ء چتر.
ناتمام است درخت .
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید .
در ھوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ء برف
تشنه ء زمزمه ام .
مانده تا مرغ سرچینه ء ھذیانی اسفند صدا بردارد .
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چھچه سال
تشنه ء زمزمه ام ؟
بھتر است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنھایی خود نقشه ء مرغی بکشم





ورق روشن وقت
از ھجوم روشنایی شیشه ھای در تکان می خورد .
صبح شد ، آفتاب آمد .
چای را خوردیم روی سبزه زار میز .
ساعت نه ابر آمد ، نرده ھا تر شد .
لحظه ھای کوچک من زیر لادن ھا نھان بودند .
یک عروسک پشت باران بود .
ابر ھا رفتند .
یک ھوای صاف ، یک گنجشک ، یک پرواز .
دشمنان من کجا ھستند ؟
فکر می کردم :
در حضور شمعدانی ھا شقاوت آب خواھد شد .
در گشودم : قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من .
آب را با آسمان خوردم .
لحظه ھای کوچک من خواب ھای نقره می دیدند .
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد .
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد .
مرتع ادراک خرم بود .
دست من در رنگ ھای فطری بودن شناور شد :
پرتقالی پوست می کندم .
شھر در آیینه پیدا بود .
دوستان من کجا ھستند ؟
روزھاشان پرتقالی باد !
پشت شیشه تا بخواھی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صدای کاھش مقیاس می آمد .
لحظه ھای کوچک من تا ستاره فکر می کردند .
خواب روی چشم ھایم چیزھایی را بنا می کرد :
یک فضای باز ، شن ھای ترنم ، جای پای دوست ...








آفتابی
صدای آب می آید ، مگر در نھر تنھایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ھا پاک است .
میان آفتاب ھشتم دی ماه
طنین برف ، نخ ھای تماشا ، چکه ھای وقت .
طراوت روی آجرھاست ، روی استخوان روز .
چه می خواھیم ؟
بخار فصل گرد واژه ھای ماست .
دھان گلخانه ء فکر است .
سفر ھایی ترا در کوچه ھاشان خواب می بینند .
ترا در قریه ھای دور مرغانی بھم تبریک می گویند .
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب ھای شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
          که در گل ھای نا ممکن ھوا سرد است ؟



جنبش واژه ء زیست
پشت کاجستان برف .
برف ، یک دسته کلاغ .
جاده یعنی غربت .
باد ، آواز ، مسافر ، و کمی میل به خواب .
شاخ پیچک ، و رسیدن ، و حیاط .
من و دلتنگ ، و این شیشه ء خیس .
می نویسم ، و فضا .
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک .
یک نفر دلتنگ است .
یک نفر می بافد .
یک نفر می شمرد .
یک نفر می خواند .
زندگی یعنی : یک سار پرید .
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ھا کم نیست : مثلا این خورشید ،
کودک پس فردا ،
کفتر آن ھفته .
یک نفر دیشب مرد
و ھنوز ، نان گندم خوب است .
و ھنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ھا می نوشند .
قطره ھا در جریان ،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس




از سبز به سبز
من در این تاریکی
فکر یک بره ء روشن ھستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد .
من در این تاریکی
امتداد تر بازوھایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاھای نخستین بشر را تر کرد .
من در این تاریکی
در گشودم به چمن ھای قدیم ،
به طلایی ھایی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم .
من در این تاریکی
ریشه ھا را دیدم
و برای بوته ء نورس مرگ ، آب را معنی کردم


ندای آغاز
کفش ھایم کو ،
چه کسی بود صدا زد : سھراب ؟
آشنا بود صدا مثل ھوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچھر و پروانه ، و شاید ھمه ء مردم شھر .
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ھا می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ء سبز پتو خواب مرا می روبد .
بوی ھجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله ھاست .
صبح خواھد شد
و به این کاسه ء آب
آسمان ھجرت خواھد کرد .
باید امشب بروم .
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
ھیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .
ھیچکی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ء یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ ھمسایه -
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند .
چیزھایی ھم ھست ، لحظه ھایی پر اوج
( مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شبھا
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )
باید امشب بروم .
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ء پیراھن تنھایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست ،
رو به آن وسعت بی واژه که ھمواره مرا می خواند .
یک نفر باز صدا زد : سھراب !
کفش ھایم کو؟




به باغ ھم سفران
صدا کن مرا .
صدای تو خوب است .
صدای تو سبزینه ء آن گیاه عجیبی است
که در انتھای صمیمیت حزن می روید .
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنھاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنھایی من بزرگ است.
و تنھایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است .
کسی نیست ،
بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم .
بیا با ھم از حالت سنگ چیزی بفھمیم .
بیا زودتر چیزھا را ببینیم .
ببین ، عقربک ھای فواره در صفحه ء ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند .
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام .
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را .
مرا گرم کن
( و یک بار ھم در بیابان کاشان ھوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد ، آن وقت در پشت یک سنگ ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد. )
در این کوچه ھایی که تاریک ھستند
من از حاصل ضرب کبریت و تردید می ترسم .
من از سطح سیمانی قرن می ترسم .
بیا تا نترسم من از شھرھایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی ھبوط گلابی در این عصر معراج پولاد .
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد ، صدا کن مرا .
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت ھای تو، بیدار خواھم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب ھایی که من خواب بودم ، و افتاد .
حکایت کن از گونه ھایی که من خواب بودم و تر شد .
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند .
در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد .
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد .
چه ادراکی از طعم مجھول نان در مذاق رسالت تراوید .
گرم ، « استوا » و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش
ترا در سر آغاز یک باغ خواھم نشانید




دوست
بزرگ بود
و از اھالی امروز بود
و با تمام افقھای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفھمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلکھایش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد .
و دستھایش
ھوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مھربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد .
و او را به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود .
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر میشد .
ھمیشه کودکی باد را صدا میکرد.
ھمیشه رشته ء صحبت را
به چفت آب گره میزد .
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ء سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لھجه یک سطل آب تازه شدیم .
و بارھا دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ء بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب ھیچ
و پشت حوصله ء نورھا دراز کشید
و ھیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درھا
برای خوردن یک سیب
چقدر تنھا ماندیم



ھمیشه
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج .
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عفت اشراق روی شانه ء من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر ھمین شاخهھای عاطفی باد
کودکیام را به دست من بسپار .
در وسط این ھمیشهھای سیاه
حرف بزن ، خواھر تکامل خوشرنگ !
خون مرا پر کن از ملایمت ھوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن .
روی زمینھای محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر .
در لبه ء فرصت تلألؤ انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی!
حزن مرا در مصب دور عبارت
صاف کن .
در ھمه ء ماسهھای شور کسالت
حنجره آب را رواج بده .
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمنھای بی تموج ادارک
پھن کن



تا نبض خیس صبح
آه ، در ایثار سطحھا چه شکوھی است!
ای سرطان شریف عزلت !
سطح من ارزانی تو باد !
یک نفر آمد
تا عضلات بھشت
دست مرا امتداد داد .
یک نفر آمد که نور صبح مذاھب
در وسط دگمهھای پیرھنش بود .
از علف خشک آیهھای قدیمی
پنجره میبافت .
مثل پریروزھای فکر، جوان بود .
حنجرهاش از صفات آبی شطھا
پر شده بود .
یک نفر آمد کتابھای مرا برد .
روی سرم سقفی از تناسب گلھا کشید .
عصر مرا با دریچهھای مکرر وسیع کرد .
میز مرا زیر معنویت باران نھاد .
بعد ، نشستیم .
حرف زدیم از دقیقهھای مشجر،
از کلماتی که زندگیشان ، در وسط آب میگذشت .
فرصت ما زیر ابرھای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت .
نصفه شب بود ، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد .
رشته ء مرطوب خواب ما به ھدر رفت .
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد .
بعد ، در احشای خیس نارون باغ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...