کفش


Shia Upload


در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود. زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.» پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟» زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.» پسرک گفت: «مطمئن بودم که با او نسبتی دارید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از شما ممنونم

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...